شعرناب

اگرچیزی گُم کردید

اگرچیزی گُم کردید
در فروشگاهی بزرگ ، کلی خرید کرده بودیم و نزدیکِ صندوق که شدیم ، پدرم دست به جیب بردند که کارت شان را درآورند که دیدند کارت شان نیست .
پدرم مثبت اندیشند، به راحتی به آدمها هم شک نمیکنند . فکرشان سریع نرفت به اینکه ازجیبشان زده اند
فکرشان رفت به اینکه جایی گم اش کرده اند .
پدرم همیشه دراین مواقع نسخه شان اینست : آرامش ، نفسِ عمیق ، دعا ، گشتنِ مسیر طی نموده شده تا
لحظه ی گم شدن .
پس مسلماً خودشان هم نسخه شان را درحد توانشان عملی میکنند . پس شروع کردند به گشتن ، از مسیرِ از صندوق تا ورودیِ فروشگاه .
نبود . مسیرمان در پارکینگ هم نبود . داخلِ ماشین هم نبود
پدرم هم که اهلِ ناامید شدن نیستند . کارتِ حقوقِ بازنشستگی شان بود و با خونسردی گفتند : نهایت اش باطل کردن کارت است ، پنجشنبه بود و چند دقیقه مانده بود که بانکها تعطیل شوند . پس چاره ای جز از طریق اینترنتی نبود ، گوشی های هردویمان هم که فشل ، پس بسوی منزل حرکت کردیم . کارت جلوی درب خانه بود . البته از سمتِ پُر رفت و آمدِ کوچه
خنده هایی و، من که صدقه را یادآوری کردم و پدرم که سریع ، درصندوقِ صدقاتِ خانه با شوقِ معمول صدقه ای انداختند و قبل ازآن ، هردو خدای مهربان را شُکر نمودیم .
نکته ی مهم درمواجهه با شرایطی که برایمان رخ میدهد تأنی و برخود مسلط بودن و صبرست . آنچه که من ازآن بی بهره ام .
معمولاً بجز مرگ ، همه چیز دوباره درست میشود ، اگرچه بعد از مدتی خسته کننده .
با وقوعِ این ماجرا ، یادِ چند سال پیش افتادم . که عده ای از اقوامِ نزدیک ، میهمانِ پدرم بودند .
بعد از چند ساعت از ورودشان ، خانمی تازه متوجه شد که گردن بندِ سنگین وگرانقیمت اش نیست . قبل ازاینکه آن خانم غش وضعف کند، پدرم که متوجه شدند، نسخه شان رابه منصه ی ظهور رساندند، مسیرِ آمده را رفتن ، باعثِ پیدا شدنِ گردن بند شد ، بازهم پشتِ دربِ ورودی ، بسمتِ کوچه ی پُر ترددمان .
گردنبند ، پشتِ دربِ آدم رو پیدا شد
کارت ، پشتِ دربِ ماشین رو
یعنی دقیقاً همان مسیرهای عبور
مقصود اینست که بی صبری ، هیچوقت چاره سازِ هیچ ناچاری ای نیست . برای هر واقعه ای میتوان از پیش ، نسخه ای را آماده داشت تا به لطفِ آن ، آرامش ، پایش نلرزد .
همچون عصبانیت ، که سکوت کردن و اندیشه و صلوات فرستادن و آبِ خنک نوشیدن ، نسخه ای دیگر، از طرفِ پدرِ منست .
کاش منهم اینهمه عاقل بودم و با اندک سانحه ای ، چپ و چُل نمیشدم . بالاخره هرکس به اندازه ی پولش آش میخورَد و به اندازه ی عقلش ، کِیف اش را از زندگی میبرَد .
اینهم یه مُشت اندرزِ ارزنده برای خودم . خیلی عادی و ظاهراً ساده ، ولی به وقتِ اجرا ، معمولاً آگاهانه یا ناآگاهانه ، یادم میرود .
بهمن بیدقی 1401/3/6


2