جمعه الو!... سلام بابايي!... خوبي؟ سلام دخترم! ممنون! زنگ زدم بگم ببخشيد ما اين جمعه هم نميتونيم بيايم پيشت، منظورم فردائه... آخه با پدر... يعني عمو!... ميخوايم يه هفته بريم تركيه... امشب راه مي افتيم. باريك الله!... باباي جديدتون خوب بهتون ميرسه! بابايي!... اذيت نكن! باشه عزيزم! بريد به سلامت... خوش بگذره!... ولي يادتون باشه سه هفته س بهم سر نزدينا! قول ميدم بابايي تا برگشتيم بيايم پيشت... قول ِ قول... نيام ببينم نصف ديگه ريشاتم سفيد شده ها... سعي كن شاد باشي! باشه دخترم! به ريشام ميگم خودشونُ مشكي نگه دارن تا شما برگردين! بابايي!... هيچوخت شوخي و جدّيتو نميشه تشخيص داد... تركيه كاري نداري؟ چرا!... به «عاصي» سلام برسونين... از طرف منم ببوسينش! بابايي!... مسخره بازي در نيار!... جدي گفتم. نه دخترم! كاري ندارم... خوش بگذره! مرسي بابايي! عاشقتم... يعني دوسِت دارم... هي يادم ميره تو ازاين جمله بدت مياد!... كاري نداري؟ نه! خدافظ! خدافظ! وسط بازار يه لحظه مغزم قفل كرد. مونده بودم با اين همه خرت و پرتي كه خريده بودم چيكار كنم، حالا چلسمه ها رو ميتونستم ببرم خونه تا وقتي كه بچه ها برگردن، ولي گوشتا و ميوه ها رو چيكار كنم؟ گوشت كه نميخورم، اين همه ميوه هم كه نميتونم يه جا بخورم... با همسايه ها هم كه رفت و اومد ندارم كه بذارمشون توي يخچال اونا... يه دفعه يه فكري به ذهنم رسيد: ميدمشون به اون زن گدايي كه نشسته جلوي بهزيستي. فكر خوبي بود بنابراين قدمهامو تند كردم تا قبل از اين كه زنه كارشو تعطيل كنه بهش برسم... جلوي بهزيستي كه رسيدم زنه هنوز سر جاش نشسته بود. البته خيلي هم معلوم نبود كه زنه يا مرد، خودشو چادرپيچ كرده بود و چادرشو يه بيس سانتي از صورتش پائين تر كشيده بود، حرفم كه نميزد، ولي به هرحال چون چادر داشت مجبور بودم زن حسابش كنم، درست مث بعضيا كه چون ريش و سبيل دارن آدم مجبوره مرد حسابشون كنه!... با كمرويي گفتم: ببخشيد خانوم!... نمي دونستم چه جوري بهش بگم. هي اين دَس اون دَس مي كردم يه جمله ي مناسب پيدا كنم. توو همين حين و بين، به فكرم رسيد علاوه بر گوشتا و ميوه ها چلسمه هارم بهش بدم تا موقع برگشتن، راحت دستمو بكنم توي جيبم و تا خونه قدم بزنم... اين بود كه گفتم: ببخشيد شما بچه هم دارين؟ زن با شنيدن سؤال من، چادرشو بيس سانت ديگه هم كشيد پائين و همينجوري كه نشسته بود يه نيم چرخي هم زد و روشو برگردوند! توي دلم گفتم: اي بابا! حالا انگار اومديم خواستگاريش... يكي دو تا عابر از كنارمون گذشتن و بعد از رد شدنشونم برگشته بودن و با كنجكاوي نگامون ميكردن.توي عصر زمستون خيس عرق شده بودم. دلُ به دريا زدم و گفتم: ميخواستم بگم... اگه قابل بدونين!... زن تا اين جمله رو شنيد چادرشو بيس سانت ديگه هم كشيد پائين تر و يه نيم چرخ ديگه هم زد و تقريبا پشتشو كرد به من! اولش تعجب كردم ولي يه دفعه دوزاريم افتاد و توي دلم پريدم به خودم: آخه مرد حسابي! اين چه طرز حرف زدنه؟!... اگه قابل بدونين!... خودتم جاي اون زن بيچاره بودي فكر ميكردي خواستگار برات اومده!... دوكلمه حرف بلد نيس بزنه ادعاي شاعري ام ميكنه... اصلا هرچي ميكشي از همين شعر و شاعريه!... خوب بلدي به هركي رسيدي هي بگي دوسِت دارم دوسِت دارم، ولي دو كلمه حرف كوچه بازاري ِ ... مردم پسند بلد نيستي بزني!... با دلخوري از دست خودم! پلاستيكاي گوشتا و ميوه ها و چلسمه ها رو گذاشتم كنار زن و بدون اين كه حرفي بزنم از راه خلوت و كم عابري به سمت خونه به راه افتادم و از دقّ دلم وقتي به جايي رسيدم كه مطئمن شدم ديگه هيچ احدُالنّاسي صدامو نميشنوه زدم زير آواز: توي قاب خيس اين پنجره ها... عكسي از جمعه ي غمگين مي بينم... سر كوچه مون كه رسيدم، كافي نت دنج و خلوت محلّه وسوسه م كرد. به خودم گفتم: خوبه برم يه گشتي توي اينترنت بزنم وقتم بگذره!... سلام خانوم!... يه سيستم لطفاً! سلام آقا! شرمنده!...اينترنت تا شنبه قطعه!... به خاطر انتخابات! اِی بر پدرشون... (م. فریاد)
|