شعرناب

فصل ۴ از کتاب. من

فصل. ۴
از کتاب. من
خنده. ی جام طلا دیدم به میل ادب
آنچه. که شیرین بود آن. قلم آن ادب
روشنی. عشق بود در حرم. کبریا
آنچه که سلطان. نوشت در هنر در ادب
گوهر نابی بود از خلق. و خوی قلم
مخزن اسرار او از هنر از ادب
اینکه. انسان. از شمع. وجودی خداوند دارای. کراماتی است جای هیچ شک نیست
و آنکه. چشمه ی نور فظیلت همیشه. در حال جاری شدن در وجود انسان است
باز جای. هیچ. شک. نیست
و
اینکه عشق. الهی. پیر جوان. ندارد با. زشک نیست
و این نفس انسان است که تنبلی می کند از این دریا بی انتها
حد. اقل بهره. را ب برد بازجای هیچ شک. نیست
این. نور. الهی تا زمانی. که انسان از خواب. خفلت بیدار نشود
جاری. نمی. شود. فعال سازی آن بدست ساحب اندیشه.
است که. همان. انسان است
و اما صحبت. این فصل
روزی مردی را در قبرستان دیدم در هوای بسیار
گرم چهار زانو. زده بود. و نشسته روی خاک
چون. آشنا. بود از ایشان پرسیدم گرما. شمارا ازیت. نمی کند
گفت. مگر گرم است گفتم بسیار
دیدم آنقدر در خودش قرق بود و ان لذت و آن اندشه او را
به. سمت خودش. کشانده بودکه گرما را حس نمی کرد
پیش. خودم. حس کردم. که او را گرفتاری رنح می دهد
اکه. به توسل خقته. گان در این مکان نشست. و به قدرت
. اندیشه. پنهابرده است
و قدرتی او را قوی کرده که گرما را حس نمی کند
نیرویی. از اسرار و تخیل او را به سمت بالا. کشانده بود
که در زمین. نبود
قدرت . تخیل را به کمال در آورده بود
اول از هر چیز محبت. خداوند را در نظر بگیریم
که آن محبت. اصل دین و یایه. ایمان است
هر چه در تاریخ. جسجو. میکنیم خوبی ها را ازدین و
دین. داری. می. بینیم و پایه. همه. قدرتها. خداوند است و
اینک. دین ما باید قوی. باشد تفکر. هم به سمت روشن برود و
تا تفکر را به سمت دین نکشانیم راهی برای لذت وجود
ندارد و خداوند که انسان را از میان همه مخلوقاتش شگفت
آفرید ودر وجودش اندیشه کردن را ساخت
آنچه. تاریخ به ما نشان می دهد بشر بود تا بود هر گونه
زندگی کردن و اینکه. دست آخر همه فانی بودن
و آن چیز که فانی نیست اندیشه و قولی که خداوند به
ابدیت داده است. که این در وجود انسان در حال رشت
است هرچه انسان پیر تر می شود ان اندیشه بالغ تر می شود
از جایی. هم می دانیم. همینطور که اختیار مرگ و زندگی
در دست ما نیست
اختیار اندیشه. هم در دست ما نیت به سختی می شود مهارش کرد
به انوان مثال هنوز کاری پیش نیامده اندیشه چون باز
رسان به همه جا می رود
مثلی معروف است که می گو ین د مال یه جا می روه
فکر هزار جا
خب حال این کاروان تخیل جاهایی به کمال. هم در زندگی
رسیده است. فقط باید محارش کرد و راهش برد
چوت این نیرو قدرتش بی انتها ست و از نیروی اسرار
سرچشمه دارد می توان. او را از دریا ها و اقیانو سها
بیشتر. وصعت. داد
ما اگر کمی در شاه نامه اندیشه کنیم می فممیم. که جناب
فردوسی از قدرت تخیل. چه بهره. بزرگی برده
درست است که شاهنامه از سر گذشت پهلوانان و پادشاهان
این سر زمین است و از نشان گره. فردوسی و ارق. ملی. او
و اینکه. آن جناب چطور روحیه پهلوانی را با انسانیت
این این کشور به. ثبت رسانده و هم گذشت. فدا کاری
می شود گفت. شاهنامه زایده. تخیل. آن مرد بزرگ است
و اندشیه. آن جناب. که. به. ایمان قوی و نیروی تخیل به
به درجه کمال. رسیده است تا جایی که قدرت. اندیشه
را می شناسد چون. کشتی در دریا ها و اقیانوسها شناور
می شود
چون. قدرت اندیشه را به سمت ابدیت در کمال خداوندمی
برند نفس را موجود احرمنی و فانی دانستن. .
قدرت در تخیل رشت کرده. به کمک اندیشه ای ناب تا بی
نهایت. وصعت. یافته
حال آن مردهم همینطورکه تخیل اورا به سمت الهی کشاند
تا
تابه ب ی نهایت در لذت قرق. بوده و در امق اندشه. به
جسجوی حقیقتی. نادیدنی
بدن. خاکی دیکرقدرتی از خودش نداشت ابراز. کند
پایان. فصل چهاراز کتاب من


2