من...از من نخواه که خودم راوصف کنم من... وقتی پلک چپم می پرد،عصبی هستم یا وقتی پوست لبم را می کنم،استرس دارم هرشب کابوس میبینم وفکر میکنمآدمهای توی کابوس با منزندگی می کنند. موهای سفیدم را زیاد ،توی آیینه نگاه میکنم وقتی ناراحتم به خودم ،رنج های طاقت فرسا میدهم. خشمم را با راه رفتن تند کم میکنم در حالت غم رنگی ترم. بی صدا گریه میکنم،حتی حین انجام کاری، اما در خلوت هنگام ناراحتی های عمیق ،خوابم می گیرد مسیرهایی که دوست دارم رامداوم تکرار میکنم تا تغییراتجزییاتی که حفظ کردم را ببینم به چشم آدم هایی زل میزنمکه به انرژی شان وصل شوم و کفش هایشان را دوست داشته باشم از من نخواه که خودم را وصف کنم وصف کردن بیهوده است، مثل تنهایی مثل آخرین خط کشی های خیابانکه زیر پای عابران کم رنگ شده...
|