داستانک...معجزه،خودخواهی،1 ....درکوچه هایِ شهرکودکی میلنگیدوعابری دشنام میدهدبه کفشی رهاشده درجویِ آب شوفری فریادسَرمیدادپاهایِ خودرااستراحت دهید ومقصدتان رابه من بسپارید دخترکی بارختی گران درکنارِخیابان مقصدش تن فروشی بود وپیرمردی بانفسی بی رَمق دعایِ خیرش بدرقه یِ احوالِ تاریکش عکاسی درپیاده روازلنگیدنِ کودک عکسی گرفت وکفشش رالگدزدوبه دلِ جویِ آب سپُرد پیرمردی جان درخیابان دادوقتی برایِ یک نانِ گرانِ پول هایِ خوردش درقُلقکِ جاده مهمانِ خط هایِ عابرِپیاده شدند دخترکی کفش هایِ تابه تایش رامهمانِ پاهایِ ویلچرنشینِ پدرِ ناتوانش کردتامعجزه راازخدای گدایی کند دردی برزانوهایِ دخترکِ عاشق رقصیدوقلبش راوصله به رهایی زد وقتی لبخندِمعشوقه اش رادرآینه یِ شوفرِخیابان نظاره گربودبه چشمانِ مستِ دخترکی غریب _______________________________________ 2....ماهِ گذشته تو وانِ حموم یه بچه گربه مرده بود وقتی پدرم فهمید بهم یه طلسم دادگفت اونا میان و انتقام میگیرن چندروزِ پیش پدرم تو وانِ حموم مرد ولی من یادم نمیاد چرا پدرم طلسم داد به من تا وقتی که با اون آشنا شدم همونی که تازگیا شده همسایه یِ پیرمون شبا میشه یه زنِ جوون روزا میشه یه پیرمردِ هشتادساله...__________ ______________________3.....من اوراباپریشانیِ افکارش دوست می دارم حرفهایش گویی جهانی متفاوت راپیشِ رویم به تصویرمیکشد یالبهایش واژه هایِ نابی را بدرقه یِ فهم وشعورم میکند من اوراجوری میپرستم که خدای به گُمانم به دلدادگیم درمعبدِعشق حسادت کند یکجورِناب وخالص دوست میدارمش نمیخواهم کشفش کنم در غم یابه تاراج کشم بندگیِ عشقش را اوراباتمامِ ناممکن هایِ درونش پذیرایم من اورادرنگاهم غرق درآغوشم بربسترِعشقبازیم درراه هایِ روشنِ زندگیم ودرقنوت هایِ سکوتِ خفته برذکرهایِ نیمه شبم جای داده ام من اورا باتمامِ ضعف هایش به خدای نمیدهم چه برسدبه عزیزانش سلام به دوستان هنرمندم من سه نوشته یِ متفاوت وبراتون اشتراک گذاشتم بایک خاطره یِ به یادماندنی ازبی بیِ خیالاتم که درویسی کوتاه برایِ گوشهایتان میخواهم مهمانش کنید... ممنون میشم هرآنچه که ازنوشته هایم شماراآگاهی داد ویا وهم رامهمانِ وجودتان کردبرایم بنویسد....سپاس دوستان
|