هنگامه شب در تاریکی شب هنگامیکه با دردوغم هایم تنها می شوم می بینم که جوانیم از کفم رفت و دیگر حتّی یک لحظه آن بر نمی گردد افسوس میخورم که زندگی من در کنار چه کسی تباه شد و حالا من مانده ام با رگباری از اشک و ماتم ولی چه فایده هر چه فکر گذشته را بکنم بیشتر و بیشتر عذابم میدهد توکّل بر خداوند میکنم و از او یاری میخواهم و خدارا شاکرهستم که هر وقت میخوانمش اورا به من آرامش میدهد من درد دلم را هر لحظه به او میگویم که جز او من کسی را ندارم در دودنیا و همیشه از او کمک میخواهم و تا بحال هم او کمکم کرده سپاسگذارم از تو ای خدای من
|