پنجره عاشق شد ۷پنجره عاشق شد؛ عاشق تک درختی که در مقابل نگاهش ایستاده بود. شاخههای درخت از شکوفههای رنگارنگ لبریز بودند و پرندههای نغمهخوان بر شاخههایش مینشستند و آواز میخواندند. درختاز عطر شکوفهها و آواز پرندهها مست لذت بود... اما مدتی بعد، پنجره دید که شکوفهها دارند میریزند... پنجره گیج و غصهدار شد... چه اتفاقی داشت برای درخت عزیزش میافتاد؟ چرا شکوفهها داشتند میریختند؟ پنجره مدتی در این گیجی و غصه بود تا اینکه دید کم کم به جای شکوفهها چیزهای دیگری دارند رشد میکنند و پدیدار میشوند؛ میوهها... پنجره با دیدن میوهها ذوق کرد... پس شکوفهها جای خودشان را به میوهها داده بودند... پنجره از تماشای میوههای خوشآب و رنگ لذت می برد... بعد کم کم دید که آدم ها میآیند و میوه ها را میچینند... و بعضی از میوهها هم به زمین می افتادند که تعدادی از آنها را آدمها برمیداشتند... پنجره دوباره گیج و حیران شد و در ذهنش سوال ایجاد شد که باز چه اتفاقی داشت می افتاد؟ شکوفه ها که ریختند، میوه ها هم که چیده شدند یا افتادند، بعدش قرار بود چه اتفاقی برای درخت عزیزش بیفتد؟ و کم کم دید برگهای سبز درخت دارند تغییر رنگ میدهند. خیلی تعجب کرد. و هنگامی که شاخه های درخت از برگهای زرد و نارنجی و سرخ و ارغوانی پر شدند تعجبش به حیرت و شگفتی تبدیل شد! چقدر درخت عزیزش زیبا شده بود! چقدر آن برگهای رنگارنگ قشنگ بودند! پنجره مسحور تماشا بود و میدید که گاهی برگها از درخت میافتند و فرشی رنگین بر زمین زیر پای درخت میگسترند. با خود فکر کرد درخت عزیزش به فکر زیبایی زمین هم هست. اما وقتی که تمام برگهای رنگارنگ درخت به کل ریختند، با اینکه زمین اطراف درخت بسیار رنگارنگ و چشم نواز شده بود؛ ولی پنجره باز هم نمی دانست چه اتفاقی داشت برای درخت عزیزش می افتاد و افسوس خورد. اولین بار بود که شاخههای درخت عزیزش این طور خالی و عریان بودند. پنجره دلش گرفت. بعد از مدتی، دید که دانههایی مثل مرواریدهای کوچک از آسمان فرو میریزند و بر شاخههای درخت می نشینند... و کمی که گذشت انگار درخت تاجی از مرواریدها بر سر داشت که مثل ریسمانهای به هم پیوسته شاخههایش را پوشانده بودند. پنجره ذوق کرد از اینکه درخت عزیزش باز هم زیبا شده بود. مدتی بعد با تعجب دید که تاج سفید درخت کوچک و کوچکتر شد، ریسمانهای مروارید تحلیل رفتند و مرواریدها ناپدید شدند! این بار چه چیزی در انتظار درخت عزیزش بود؟ وقتی دوباره شاخههای درخت پر از شکوفه شدند چیزی در ذهن پنجره روشن شد! درخت عزیزش به آغاز خود برگشته بود! و پنجره با خود فکر کرد که درخت عزیزش عجب سفری را پشت سر گذاشته بود! و فکر کرد حالا که درخت به آغاز خود برگشته است پس حتما سفرش دوباره تکرار میشود! حالا پنجره میدانست که درخت عزیزش مسافر است؛ مسافری که گرچه بر جای ثابت است؛ فصل به فصل در خودش سفر میکند! و پنجره چقدر خوشحال بود از اینکه همیشه میتوانست مشاهدهگر سفرهای درخت عزیزش باشد! نویسنده: شبنم حکیم هاشمی
|