شراره جمشیدبانوی زندهیاد "شراره جمشید" شاعر ایرانی زادهی سال ۱۳۵۲ خورشیدی در شهر دوگنبدان (گچساران) و ساکن تبریز بود. وی در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ درگذشت. ▪کتابشناسی: - سواحل کریمه، انتشارات سمت روشن کلمه ۱۴۰۰ - سرفههای تمام وقت، انتشارات سمت روشن کلمه - ۱۳۹۹ - ریحان حزیران، انتشارات کتاب هرمز - ۱۳۹۸ - ناقور حلال شد، انتشارات کتاب هرمز - ۱۳۹۸ - محاط به مصروع، انتشارات حکمت کلمه - ۱۳۹۷ - مرگ لیلیا (مجموعه شعر)، انتشارات نصیرا - ۱۳۹۷ - ابوالملیح (مجموعه شعر)، انتشارات نصیرا - ۱۳۹۷ - غشای کاغذی، انتشارات سمت روشن کلمه - ۱۳۹۹ ▪نمونهی شعر: (۱) چگونه شرم از گونههای مرگم ریخت وقتی از سنگ زاده شد و من فهمیده بودم از کدام خاک بیرون کشیده شد و به دستم رسید چشمهای نمک سودهاش را کفن بستم... (۲) کسی ندانست وقتی آویخته بودم بر پلهای رنج صدایم از آفتابگردان میگذشت صدایم در سینههایی فراتر از قلب یک معبد از کنار خوشههای انگور فصل تازهای میگذشت از زیر پیشبندهای آویخته دهان شکافتهی باد دستی که خنجر به صورت میکشید... (۳) به خوابیدهاش نگاه کن و بازوانی که دراز گشت به سری که روی شانهات لغزیفد و ماند به خوابیدهام چشم بینداز و دارکوبی کز باد پرید نگاهی که تسخیر لهجهام را خواند و دستهای ناگهان منظره هزینهی گورم را پرداخت نگاه کن چشیده بود ساعت سبز سیب را و اقاقیای پرپر عصر مرموز از چشم پرچین دور افتاد نزدیکای گلسنگ مزار... (۴) [پارهای از یک شعر بلند / کتاب سواحل کریمه] و سواحل کریمه موضوع تکراری انزوا موضوع ناقص خون موضوع کامل یک غریبه که من یک دهان و چقدر جلبک واماندهی بدبو تحمیل شخصیام در رطوبتی عمومی اعتراض زبان واقعی به صدای مصنوعی منتشر شدهام دشمنی او که منشور حرز را برایم به گردن سفت میبندد و ناخن میکشد اندرون حفرهی سنگ تا که نقشی بزند در عبور باور الوداع کریمه ای تصویر گامهای پدر روی خاک ماه و من که هرگز متولّد نشدم که بوی سواحلت طلسم نابودنم میبود وُ بود و حفره سنگهایت بطن نابارور آرزوهای کال من بود وُ میبود ای سواحل کریمه که نام من چه زود درگذشت و آبهای تو چه بد پوستِ مرگم را نوشت____ الوداع!!! امّا مرحبا که شفافیّت آبهایت دو چشم پدربزرگم میبود که در سواحلت چه مقتدر مینشسته بود... مرحبا ای خاطرههای هوشیار و ای شدّت سهمگین ثباتِ دلهره مرحبا به گامهای تو بر استخوان سودهی تنم و این خاک که به چشمهایم میوزد پاره پوستهایی که به تن میچسبد دمای داغی که مرا پوشانده و اصرارِ خصمانهی لبهای بسته برای فوران ارسالِ دشنامهای بومی پوزخند تاریخِ عهد رشته موهای ترانه در گوش و بوی خزهها از سنگ چه حزین آه چه حزین میرسد به طعم رفتن من آن چشمهای دیگرت را هم دیدم ای کریمه وقتی بوی سیلِ جبری به خانهام کشاندی وقتی که بیرحم هر شمایل از نیاکان مردهام را به فیلمی مستند بیبهایی فروختی و بالهای ارغوانی کودکیام را در هر صحنهی ساحلت شکاندی و من ماندم و پنج انگشت و پنج فصل خشک و خروج و آن پنج انگشت دیگر ماند و پنج روز برفی روی مرز و من که بازرگان نبودم کریمه آه کریمه حِرزِ باطلِ سواحلت چه کالایی از بدن نحیف و زارم ساخت بادها که بریده میوزند و من که هرگز متولّد نشدم ای شدّت سهمگین ثباتِ دلهره الوداع کریمه دیرینه مدار امواج شوکران و شراب اندام مادر راهیِ کنعان کاروانِ تصنیف خیز میزد وُ پلک تسلیم – معضلِ روبروی خاک و حالا که هیچ دری را نمیتوانم باز کنم چرا که بیگریههایم از سرمای شدید نشد گونه بر گلبرگ یاس بیآرامم و گفتم آن پرنده حرف میزند با کودکیام که حرف میزد اگر که حرف میزد پس چرا در سواحلت حرف میزد کریمه! آه ای کریمه بیخوابی از خاکستر آن آتشی گُر گرفت که نشد تا بسوزم و از حرفهای کوچک معمول از بزرگی کلمات نامعمول تنها به صدای سکوتی دل دادم که همیشه گویا از سفر باز میگشت. گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (رها)
|