ابراهیم دمشناساستاد "ابراهیم دمشناس" رماننویس و نویسندهی ایرانی، در ۱۰ شهریور ماه ۱۳۵۱ خورشیدی در رامشیر استان خوزستان دیده به جهان گشود که تا ۱۳۸۳ ساکن ماهشهر بوده و سپس به کرج مهاجرت کرده است. وی دانشآموختهی زبان و ادبیات فارسی در مقطع کارشناسی ارشد و مدرس ادبیات است. وی از سال ۱۳۶۵ به داستاننویسی روی آورد و تاکنون داستانهایش در مجلات معتبری، از جمله کارنامه، آدینه، ماهنامه ادبی نوشتا، عصر پنجشنبه، کلک، ادبستان، گیله وا، سینما و ادبیات چاپ شده است. ▪︎کتابشناسی: - مجموعه داستان نهست - نشر نیم نگاه - ۱۳۸۲ - مجموعه داستان نهست - نشر نیلوفر - ۱۳۹۸ (چاپ مجدد بعد از ۱۶ سال) - دل و دلبری (بازنویسی خسرونامه عطار نیشابوری) - نشر ویدا - ۱۳۹۲ - مجموعه داستان اندوهان اژدر - نشر روزنه - ۱۳۹۴ - رمان نامه نانوشته - نشر بوتیمار - ۱۳۹۴ - رمان آتش زندان - نشر نیلوفر - ۱۳۹۶ - رمان کوتاه بیو بیو بیو - نشر نیماژ و... ▪︎جوایز ادبی و هنری: - مجموعه داستان نهست، برندهی جایزه بهترین مجموعه داستان دورهی چهارم جایزهی هوشنگ گلشیری به همراه مجموعه داستان تک خشت نوشتهی منیرالدین بیروتی در سال ۱۳۸۳ - مجموعه داستان نهست، نامزد نهایی جایزه ادبی اصفهان در سال ۱۳۸۳ - مجموعه داستان نهست؛ نامزد نهایی جایزه منتقدین و روزنامهنگاران در سال ۱۳۸۳ - کتاب نامهی نانوشته، شایستهی تقدیر در دور ششم جایزه ادبی هفت اقلیم در سال ۱۳۹۵ - رمان آتش زَندان، نامزد نهایی جایزه ادبی احمد محمود در سال ۱۳۹۷ و... ▪︎نمونه داستان: (۱) [اندوهانِ اژدر] زن در را باز كرد. اژدر توي كاپشن چرم توي قاب درآمد. دستهايش را محكم توي جيب برده بود. زن كنار رفت. گفت: گربه دستاتو خورده؟ جيبها را خالي كرد و دستانش را توي چشم او تكان داد. زن گفت: اين آشغالا چيه؟ همه را توي دستان زن گذاشت، قرص و قطره و شاهدانه را. زن گفت: من فواره ميخواستم، نه دستگاه آبميوه گيري. داروها را روي اُوپن گذاشت. گفت: پس شرم و حيارو گذاشتي كنار. اژدر كفشها را كند و تو آمد زن را ميان دستهايش گرفت، لب زد و بوييد، زن دستانش را خالي كرد، گفت: آخرش چه؟ صد بار گفتم با كاپشن طرفم نيا! اژدر گفت: هي تو ذوقم بزن. دستي به موهاي زن كشيد. از دست او جدا شد. مرد دنبالش رفت. زن جعبهي رويِ اوپن را برداشت و به طرف او گرفت. گفت:اين حركات همهش بيمعنييه. مرد جعبه را باز كرد و يك جفت كفش زرد بيرون كشيد. آنها را برگرداند و روي قالي انداخت و پا كرد. گفت: اينكه شمارهي پاي منه. زن گفت: خدا را شكر! مرتب بپوش! «چرا؟» «شايد يه حركت واقعي از اونجا كردي!» از كفشها چشم برداشت و به زن نگاه كرد، گفت: مسخره ميكني؟ چطور ممكنه؟ پاكت شاهدانه را باز كرد و كف دستش ريخت و آن را زير دماغ او گرفت. زن گفت: ديگه اون نكبتيهاي سياهو نپوش. «امروز يه فيلم ديدم كه يه نامهرسوني توش بازي ميكرد، راه به راه از اينا ميخورد.» اژدر دستش را توي دهان خالي كرد. آسيابش جنبيد. زن گفت: خوب بعدش؟ «بعدشو، بعدن ميگم.» او را لب زد. گفت: شام چي داريم؟ با كفشهاي زرد رفت توي آشپزخانه. زن جواب نداد. «هفت شبه كه مرتب داري اُملت به نافمون ميبندي.» «اينم شد شكايت؟ شرم نميكني؟» «امشب فرق ميكنه.» «چه فرقي...؟» «آن شب قدري كه گويند اهل خلوت امشب است.» «كدوم خلوت؟ الانه رفقات بريزن اينجا.» «رفقات يا رفقامون؟» «به جاي شعر خووندن، زنگ بزن بگو مهمان برامون اومده.» زن ميز را چيد با بشقابي پروپيمان براي مرد. بخار تندي از سفره بلند ميشد. مرد گفت: حالا بزار يه دوپينگ حسابي بكنم. «خوبه! شوور نودونه درصدي من، ميخواد صددرصدي شه.» اژدر لبخند زد و آب خواست. زن دست دراز كرد سپيدان را از روي اُوپن دست او داد. اژدر گفت: ميدوني چيه؟ «آره. ميدونم چيه.» «چيه؟» «تو نميتوني زنگ بزني بگي امشبو تشريف نيارن.» «پس نميدوني.» زن چيزي نگفت. «آخه قرار بود يه چيزايي بيارن، تكميلِ تكميل بشيم.» «چرا بشيم؟ چرا نميگي بشم؟» «خب ميدونی...» «خوب ميدونم، حالا تا سرد نشده بخود.» نان را نصف كرد و لقمهاي قلنبه گرفت كنار دستش گذاشت، ماندهي سپيدان را برداشت و بالا داد. زن نگاهش كرد. اژدر بلند شد توي حال رفت. گفت: بذار سرد شه. زن لقمه را ناتمام بلعيد. گفت: به حال من فرقي نكرده. «پس چي ميگي؟» «دلم براي تو ميسوزه، نگرانم، نااميدم.» صدايش را با برگشت اژدر پايين آورد: از كجا معلوم كه قرصا... «حرفتو بزن.» لقمه در گلو خنديد. به كمرش زد، برايش آب ريخت و دستش داد. بشقابش را كنار زد جايش را به مجلهي زنان داد كه شكم آورده بود. زن گفت: بدبختي اينجاست كه فكر نميكنم جاي ديگه چيزي خورده باشي. اژدر گفت: اشتها ندارم... انگشت لاي مجله فرو داد و بازش كرد: سدوم و عموره. گفت: تو حرفتو بزن. زن خنديد و آب توي گلويش شكست، چشمانش سرخ شد و از دماغ و دهانش آب پاشيد. دو برگ عفاف از جعبه كند و دستش داد. اژدر گفت: خوب اداي آبپاشاي سلمونيرو درمياري. زن صورتش را تميز كرد. گفت: عمو تهتغارييه يادته كه؟ از دسش فرار ميكردم از بس مهربون بود. دسش كه به من ميرسيد هي منو ميبوسيد و ميبوسيد، بپيشوني، گلو، دماغ، گونههام... حالا اينش كه ما بياشكال، بديش اين بود كه با آب دهنش، صورت مو، موميايي ميكرد... «خب منظور؟» «هيچي، فقط يادم اومد.» كتاب را باز كرد، قسمتي از صفحه را خواند و دهانش باز ماند. زن لقمهي آماده را نصف كرد خم شد توي دهان مردش فرو كرد و آن تو گرداند. اژدر دهانش را عقب كشيد انگشتزن روي ميز افتاد. لقمهاش را جويد. زن به رويش لبخند زد. صورت اژدر زرد شد سياه شد و دوباره زرد. نفس عميق كشيد. زن از هيماليا يك سپيدان ديگر برداشت و به مرد داد. گفت: چت شد يهو؟ تو كه چيزي نخوردي! «چيزي نيس، گاهي يه غافله شتر از اينجا رد ميشه... ولي از وقتي آمونياك به سينهم زده، نفساي تو هم آمونياك شده.» «بيخود دروغ نگو.» «بگو دروغم چيه؟» «هيچي. غذاتو بخور. بادام بادام بخور.» «عجلهاي نيست، ميخورم.» كتاب را ورق زد. دو نخ بهمن دودي كرد، يكي را به زن داد. گفت: امشب يه فصلشو دوره ميكنيم، البته اگه زيرش نزنن. «تو زيرش بزن.» «تو اخلاق من نيست.» «من سه جلد خوندم، انگار يه خروس پرواري اونو نوشته.» زن، چهرهي خود را در هالهي دود گم كرد. گفت: بخور ديگه. اگه نخوري مهمونارو راه نميدم خونه. «خيالت راحت باشه... يه آتشي بهپا كنم!» زن بشقاب و قاشق خودش را برداشت توي ظرفشويي گذاشت. اژدر برشي پياز زير دندان گذاشت. زن شير آب را سفت كرد، چكه ميكرد. گفت: بخور پسر خوب! آتيشبازي زور و قوت ميخواد. لقمهاي دوانگشتي گرفت تكهتكه به دهان برد و جويد و نرم كرد و فرو داد. گفت: ببين چي كم داريم، برم سركوچه بگيرم. زن يخچال را باز كرد. ميوه داشتند، چند شيشه و قوطي هم بهاضافه خشكبار. گفت: فكر نكنم چيز ديگهاي لازم باشه. اژدر گفت: خدا كنه وقتي ميان داروخانه بسته باشه. «لازم شد بادكنكاي جشن تولدت هست.» زن خنديد خم و راست شد و خنديد. اژدر لقمه را برگرداند توي بشقاب. درشت بود، چند انگشتي بود. گفت: نميخواد، اصلن نميخواد. «پس من چه خاكي...» «گفتم كه. يه نميخواد بزرگ.» «پس سر من بيكلاه بمونه؟» «خودم كلاهتم.» «من ديگه كلاه تو سرم نميذارم.» «سر باشه، كلاه بسياره.» «اين ضربالمثلو براي تو كه نگفتن.» برگشت داروها را از روي اُوپن برداشت. گفت: گفتن تو تنور بيندازي، چشمه ميجوشه. زن گفت: آب و آتيش منافات دارن. «حالا تو هي با سفسطه حالمو بگير.» «لطفشونو چطور جبران ميكني؟» «از اينا پس، لازمه خودتو بگيري، تو سرسنگين باش!» «جواب منو ندادي.» «چرا حواست نيس، اونا هستن كه جبران ميكنن.» اژدر كاپشن چرم را پوشيد و روي كاناپه نشست به تاريكي پشت پنجره نگاه كرد. زن دو فنجان قهوه آورد. دهانش وا شد. شعلههاي بخاري را بالا كشيد. گفت: خيلي خوب توصيههاي تلويزيونو اجرا ميكني. آذرخش پشت شيشه را روشن كرد، سپس چيزي بالاي سقف منفجر شد و دو سوي پنجره تاريك شد. زن گفت: يه هفتهس ترق پروق راه انداخته، دريغ از يه چكه بارون. اتاق از شعله فندك روشني گرفت. زن آن را از ميان انگشتان مردش گرفت و به چراغ گاز زد. زن گفت: خوب شد برقا رفت، اينجوري شايد بيان و نمونن. «تو صدايي شنيدي.» اتاق روشنتر شد دو چراغ دو ستون نور را از پشت پنجره داخل ريختند. سپس ميان حصار شمشادها خاموش شدند. زن گفت: كاش پردههارو كشيده بودم. كليد روي شيشه خورد. دست بود، چهرهاش پيدا نبود. مرد براي باز كردن در پيش دستي كرد. اتاق روشن شد و نور چراغگاز از روي در و ديوار پريد. زن گفت: اينم از جريك جريكو و دار و دستهاش. پنج نفر بودند. مردي كه توي حلقه آن چارنفر بود، دستش را بالا برد. گفت: من به معجزه عقيده دارم، چون اين بسته معجزه ميكند. از نو گفت. زن چپ زد. دايرهي دهان اژدر بسته شد خط كجي شد سپس به لبخندي باز شد. «خوش اومدين... دس شما درد نكنه آقا بهمن.» «قابل شما و آقاي ذوالرجال رو نداره.» با آنها دست داد: از اين به بعد امونتو مي بره. دست روي شانهي اژدر گذاشت: احوال نوگهي ديرانداز چطوره؟ زن گفت: ببينيم و تعريف كنيم. اژدر به زن نگاه كرد. مرد چارشانهاي پشت سر بهمن خنديد. زن گفت: چي شده روحي؟ روحي گفت: ميترسم قضيهي اون زنه بشه، اسباب- ادواتِ مرده سنگين بود مهرش حلال، جونم آزاد شد و يه شوهر ديگه كرد. دومي يه دوتايي بود. حالا حكايت آقاي ذوالرجوله. «هههههه، يه عمري گريه ميانداختي، حالا ميخواي بخنديم؟» زن مهمانها را دعوت كرد بالا بروند. اژدر بهمن را دم در نگه داشت و پچپچ كرد. روحي گفت: بيا ديگه ايكسايكس دو! به اژدر گفت: وانگهي دريا شود داداش! هر دو به جمع پيوستند. بهمن از زن نيشگون گرفت. گفت: حالا خانم ذوالرجال! بيانصافيرو به اينجا رسوندين كه مرد كاملي مثل من... زن از آشپزخانه خنديد و گفت: شما همهتون ناقصايد، مگه نه، اَژي؟ با سبد ميوه ميان جمع برگشت. اَژي گفت: در مورد بهي فرق ميكنه. روحي گفت: امشب يا همه شبا؟ بهي پوشهي پلاستيكي بنفشي دست زن داد. گفت: زحمت ويرايش و پرينتشو بكشين. عنوانش را خواند: رساله در بابِ... «نخوون خانم! قباحت داره.» «...» روحي گفت: مركز تحقيقات نفت بهخاطر اين اراجيف بِت حقوق ميده؟ اكي هنوز با دماغش ور ميرفت، گفت: اشتباه نكن، اصل همينه، نفت براي همينه. كاووس گفت: نميخواي بري دسشويي؟ افراسياب زن را صدا زد. از آشپزخانه برگشت. گفت: سيخ و سنگ مارو بيار، بيزحمت. افرا از روي مبل سُريد روي قالي كنار بخاري. زن برايش قليان و متكا آورد. بهي كانال جستجو ميكرد: ذوالرجول! يه ديش خوب برايت سراغ دارم. اژي گفت: كمتر اسم منو بشكن. «نه اينكه خوشت نمياد.» تلويزيون، پلاژها، تفريحات و ورزشهاي آبي را نشان ميداد. «بچهها! نگاه. جزاير سليمان.» دوربين به خشكي آمد، كنار آب، رستوراني گردان بر صخرهاي مرجاني؛ با پُلي عجيب و غريب به خشكي بزرگ وصل بود. زن خم شده بود توي نيمليوانيها مايعات ميريخت. بهي آمد سرجايش نشست، تباركالله. خم شد نجوا كرد، اون خطو نپوشون. بلند شد يك دست ورق از جيب بيرون آورد، روي شيشه گذاشت. گفت: بزنيم، بعدش يه دس ورق زن گفت: بعدش بزني بهچاك. زن بالاي سر افرا ماند. گفت: نميدونم بريزم، نريزم؟ افرا گفت: به سلامتي هرچي... «نيمچه مرده.» اژي گفت: به استكان ديگه بزن و بگو اين رجال كيا هستن. بهي براي خودش و زن ريخت. پيشش نشست. شيشهها را به هم زدند. اژي براي كاووس ريخت. كاكا گفت: من توي فكرم، كجا اينو ميخواي چاپش كني؟ «سخت نگير، من به اينترنت فكر ميكنم.» «خانم براش نفت سفيد بريز، مشاعرش برگرده.» «من به كمتر از نفت خام قانع نيستم.» «شير خام خورده كه ميگن يعني اين.» «گاز و گوز نكن.» «حيفه يه دس ورق نزنيم.» «خانم خانما! اجازه ميفرماين؟» بهي مبلش را كجومج كرد، دستي به پشت اكي زد بلندش كرد از جا و مبلش را راست كرد. «من و ذوالرجول، اكي و روحي...» «آقايون خاكي باشين، رو قالي بشينيد.» «قربون دهنت خانوم.» زن گفت: منو بازي ميدين؟ «كي جرأت ميكنه، ما فقط مردارو بازي ميديم.» «هواي اژيرو داشته باشين، هنوز راه نيفتاده.» كاكا قليان را از دست افرا گرفت ني به گوشه لب گذاشت. با هم گفتند: مامَ سيم اكي ورقها را بُر زد. داوود گفت: منم... روحي گفت: خواهش ميكنم تو يكي، فقط ويزورتو نگاه كن. اژي دستش را نگاه كرد: پيرزن، شاه، پيرزن، خشت دولو. روحي خم شد نارنگي برداشت و نگاهي به دست و بال او كرد، پوست كند و نارنگي را دو نیمه كرد و بلعيدش. زن كيوي پوست كند و بين جمع چرخاند، انار دانه كرد، به آشپزخانه رفت با قهوه برگشت. براي خودش پرتقال برداشت، پوست كند. مردان اژي را پيش انداختند. روحي پرسيد: ميدونيد حكم ورقبازي براي سرگرمي چييه؟ اژي گفت: تجاوز به عنف در ملاء عام. اكي با تك خشت ورقها را جمع كرد، خندهاي زد و گفت: ئي حرفا خودش حكم داره. زن گفت: مرد! حاليت هس چي داري ميگي؟ دستمان كاغذي دور لبش كشيد از جا بلند شد معذرت خواست و به خواب رفت، توي چارچوب در ايستاد و گفت: خواب كه چه عرض كنم، دراز ميكشم شايد خوابم برد. خواب روشن شد. اژي زن را صدا زد. دوباره توي قاب ظاهر شد. گفت: چيه؟ چيزي ميخواي بگي؟ اژي كف دست به پيشاني كوبيد: لعنت به اين حافظه، از كلهم پريد! كاكا گفت:اثر كرد، اثر كرد. همه خنديدند. ابروهايش بالا پريد، سهبار پريد. زن گفت: منو گرفتي؟ تو رفت و در را به هم كوبيد. سيماچهي آويخته به چسبانك پايين افتاد. افرا پريد آن را بلند كرد تصوير رايانهاي اژي بود كه آخرين چين پيشاني او را نداشت. لبهي عكس ورآمده بود، آن را كمي شكافت سپس زير خنده زد. چشمانش را تراشيده بودند. گفت: اين كه همون گربه نرهست! بهي گفت: تو چه كار به اين كارا داري؟ افرا گفت: مرد حسابي! آدم كه با يه زن، اينجوريا حرف نميزنه. سيماچه را به چهره زد كش آن را انداخت در زد و تو رفت، رخصت زياد. روحي از بهي پرسيد:به نظرت تفاوتا از كجا شروع ميشه؟ انگشت يا چهره؟ كاكا گفت: هه گربه نره! «به نظرم تفاوتي وجود نداره كه بخوام... نميذارم سؤال كني، جمعش كن مال توئه... ببين، براي كفاشا تفاوت تو پاي آدماست. براي آگاهي توي اثر انگشته، براي يه چهرهپرداز توي قيافهي آدماست، مثلن براي داستانويسا توي طرز حرف زدنه آدماست... بازم بگم؟ فكر نكنم لازم باشه روي ئي حساب، من فكر ميكنم تفاوتي وجود نداره، تخم مرغاي شاه عباس يادتون نره... نوبت توئه اژي!» «يعني تو ميگي كه... ميدوني سنگ رو سنگ بند نميشه.» «نشه، مگه تا حالا كه بند بوده، چه نفعي به ما رسيده؟ اينقدر نگران سنگا نباشيد؛ همهي چيزايي كه بهنظرتون كامل ميان، جزئن، اجزا هستن، نميتونن متفاوت نباشن. تفاوت بايد در كل باشه، ما كه يك كل بيشتر نداريم كه از كل ديگهاي متفاوت باشه يا يكي باشن پس در كل...» «پس اگه يكي بياد پژوتو سوار بشه يا بره خونه تو.» «كِسهه!» اژي سرش را نرم بالا برد ساعت ديواري را تماشا كرد. «شما يا وحدت وجودي هستين يا از طرفداران جهاني شدن.» كاكا گفت: با توئه بهيجون! مثل اينكه نشنفتي. از اتاق صداي جيرهي چوب آمد و ريسه رفتن زن. اژی تندي پريد پشت در، تلنگري زد. گفت: سيدي. جديدهرو بذا زن! صداشو بلند كن مام بشنويم. بهي عصباني شد، چاك دهانش را باز كرد. اژي با نيمهي پرتقال آن را بست، زمينه را نگاه كرد و ورقي انداخت. بهي كفري شد و به خودش دشنام داد. گفت:مرد حسابي! ميبريديش. «خيلي وقته، چطور خبر نداري.» «چطوري؟ نميتونستم.» كاكا استكاني براي خودش ريخت. مشتي پسته مغز كرد همراه بادام هندي توي سوراخ دهانش ريخت. موسيقي از خواب به حال و پذيرايي سرريز ميكرد از اعماق سياه آفريقا. اژي گفت: آرامش خاطر بم ميده، فراموشي ميده؛ در واقع اونم آرامش ميده. «واي مامانجون.» بهي گفت: مثل همين ماراي هندي كه با فلوت صاحبشون، بلند ميشن... خسته نباشي. صدا بلند شد، خيلي بلند. افرا سيماچه را به كاكا داد. پشت آن از خطوط چهرهاش خيس بود. استكانش را بالا انداخت، بلند شد توي هال قدم زد. روحي گفت:منتظر چي هستي؟ نامهي فدايت شوم؟ كاكا سيماچه زد، سمت حمام و دستشويي رفت. افرا خنديد و شكمش را گرفت. گفت: كجا بندهي خدا؟ «من از اينجا شروع ميكنم.» «خاك تو سرت كنن، كي ميخواي با واقعيت روبرو بشي؟» چشمان اژي برق زد و خنديد. «چي شده؟» «يهطوري شدم، احساس ميكنم چل چشمه از سر تا پام ميخواد بجوشه، بازي بسه ديگه.» «خيالبافي نكن، گفتم كه وانگهي دريا شود.» روحي گفت:تو كه نميخواي كورش كني. كاكا بيرون آمد. بهي ورقها را مي شمرد. به روحي و اكي اشاره كرد جايشان را به افرا و كاكا بدهند. افرا نيم ليوانيشان را پر كرد. پرتقالي برداشت و جابهجا شد. ورقها دست اژي بود. پوست پرتقال خورد به كلهي روحي. سيما چه جلوش بود. به هم نگاه كردند، اكي به روحي، روحي به اكي، هردو به هم. روحي بلند شد به خواب رفت. اكي راهش را سمت دستشويي كج كرد. كاكا او را صدا زد. اژي گفت:شرمنده اون يكي صابون نداره. اكي برگشت سمت خواب، زير تابلويي ايستاد خطوط در هم گرد آمده را بخواند: در ميخانه ببستند خدايا مپسند... گفت: اژي! مصراع دومش چيه؟ «من مصراع اولشو هنوز نخووندم.» در را باز كرد و تو رفت، صداهاي اعماق آمازون بيرون توي هال پخش شد. شيشه مي لرزيد. «مرتيكه انگار هوش و حواس نداره، رفت تو.» دستش را بالا برد بهي، به تلويزيون نگاه كرد. اژي منتظر ماند ورقها را بُر زد و در هم ريخت و به دهان بهي نگاه كرد. گفت: يه ليوان چاي! ميخوام ئيشوو نگاه كنم. افرا گفت: اينارو ول كن، يه زن بينشون نيس بچهبازاي كثيف! اژي جلو هركس ليوان چاي گذاشت. بخار پيچ و تاب خور از ليوانها بلند ميشد. «چي رو چي ميخورين؟» «آدميزاد همهچيخواره.» در باز شد روحي بيرون آمد. به جمع آنها نپيوست آبي به صورت زد و دست و رو خشك كرد و گوشهاي خودش را زمين زد. بهي گفت: چي شده؟ «هنوز زوده كه چه حرفا دربارهي ...» «از خودت بگو.» «كمي سرگيجه دارم.» افرا گفت: مرد حسابي! مال كه مال خودت نيس، جون كه جون خودت هس. «يه نخ سيگار براش روشن كن.» «يه استكان چاي تكميلش ميكنه.» «هر كسي از ظن خود شد يار من.» «بعد از اين همه برنامه، كسي دستشو بو نكرده بود شاعريد، ها!» ورقها دست اژي بود دست هركس را جلواش ميانداخت؛ يك دو سه چار افرا، يك دو سه چار بهي، يك دو سه چار كاكا... بهي دستش راكنار دهان برد. صدا زد: اوهوي اكي! خونهي خاله نيس، ها! افرا خم شد قاشق را از ليوان اژي بردارد. يك دم سرش را برگرداند. اكي بيرون آمد، سر كمربندش را زير پل برد. بهي مچ افرا را گرفت. ليوان وارونه شد روي شيشه پخش شد، پاچهي شلوار اژي را تر كرد. بهي بلند شد. گفت: با اخلاف گُهتون، اهل بازي نيستين... «خودتو بگو ورقارو نشونه زدي.» اژي روي شيشه را با دستمال كاغذی پوشاند. افرا كارتهاي خيس را خشكاند. «زشته، آدم كه توي خونهش تقلب و گُهكاري نميكنه؛ شمارو نمي دونم ولي من يكي اينجارو خونهي خودم مي دونم.» «خوبه، اگه ئي زبونو نداشتي...» اژي گفت: اشكال نداره، ما خونه يكي هستيم. «بله، به قول قديميا حال واحدي.» همراه بهي زنگ خورد. بلند شد قدم زد به ديوار خواب تكيه داد. مفصّل و مكرر احوالپرسي كرد: پناه بر خدا... خب كي مشرف ميشين... من درخدمت... حتمن، خيالتون تخت... حتمنحتمن، با اجازه. خم شد نقاب را برداشت، به آن دقيق شد. گفت: من ديگه بازي نميكنم. نقاب را زمين انداخت و توي خواب رفت. اژي شعلهي بخاري را بالا كشيد. موسيقي عوض شد، صداي ارواح بوميان اقيانوسيه. در باز شد بهي با توفان صدا بيرون آمد، در را بست. دست توي صورتش گذاشته بود از روي سيماچه رد شد. اژي طرف اتاقش رفت. بهي دستش را گرفت. گفت: گفتم كه... صورتت هم كه خشكي زده. به صورتش پنجه كشيد خم شد صورتك را برداشت به صورت زد و تو رفت زن بيرون آمد. گفت: بسه ديگه، ميخوام بازي كنم. اژي دست زن را كشيد. زن از دستش لغزيد و محكم ايستاد. گفت: كور چند بهرهاي تو؟ اگر تو دزدي، شب سياه بسياره... ورقا كو؟ اكي گفت: اوضاع كشور ميزون نيس. اژي دست به ديوار گفت: خونهي خودتونه، من يه چرتي بزنم ميزون شم. تو رفت در را بست پشت شيشه تاريك شد. زن ورقها را تقسيم كرد. بازي شروع شد. افرا بلند برخاست بالاي سر آنها ايستاد و بازي را تماشا كرد. چشم و ابرويي براي بهي رفت اين پا و آن پا شد، سيماچه را برداشت دوباره به صحنهي بازي نگاه كرد. زن ورقها را درو كرد. افرا عقبعقب تا خواب رفت دسته را چرخاند در صدا داد. زن برگشت و او را صدا زد. افرا برگشت بالاي سر او ايستاد. زن گفت: همين جا بتمرگ، پاتو از گليمت درازتر نكن. «حالا چي شده مگه؟» زن گفت: من فرق ميكنم، حاليته؟ گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (رها)
|