بحر طویل شبی از غصه در این قصهء تاریخی و این خط خطیـِ میخی و این شیب و سراشیبیِ غمگینِ دلم قافیه میریخت به روی تن هر برگه و هر کاغذ و هر دفتر و هر جا سخن از ثبت اثر بود؛ دلم مرتعش از جیغ و تشر بود. نمای دلم آشفته و از خشت به خشتش تو شدی جلوه گر ای عشق مجسم تو که در هر قدمی سوی تو رفتن مددی هست ز بانوی جهان انسیه و شاه زنان حوریهء کل زمان مالک هر جا و مکان ؛ حضرت مادر. به فدای تو شود دست و سر و پا و تمامی وجودم که تویی بود و نبودم همه زمزمه ام ذکر قنوتم و سجودم تو همان سید و سالار شهیدان خدایی تو همان خون خدایی تو همان حضرت مهتابی و رویای منِ عاشق دلداده به هر لحظه ء خوابی و چه خوابی که شیرینی آن طعم عسل داشت و هر بیت نگاهت به دلم شاه ! غزل داشت و من شاعر دستان گدا پرورت از خواب پریدم و چه دیدم ؟ همه جا یکسره در خون همه مجنون همه در تاب و تب واقعه بودند و نوشتم به دلم واقعهء کرب و بلا را... همه دم لحظه به لحظه نفسی میرود آهسته و پیوسته به او میشود الهام که این عطر نگار است که این گیسوی آشفته و مشکی فقط از آنِ نگار است کسی منتظرم نیست و من منتظر لحظه دیدار نگارم و کمی آن طرف از کنج نگاهی دو سه خط روضه شنیدم که صدا آمدو آن سوت قطار است همه رهگذران مرد و زن آسوده و بی غم به سوی مقصد بی حاشیه شهرِ تو راهی شده اما نه کسی منتظرم بود و نه اینجا رمقی بود بمانم که بمانم که بمانم که ببینم نه کسی منتظر عطر نسیم سحرت هست نه گلدان کسی منتظر غنچه رقصان و کبود قلمت هست وَ خورشیدِ دلم در رخ تابان تو حیران قدمی سوی شما رفت و قسم داد خدا را که تو ای ایزد یکتا ! همه جانم همه جسمم همه ناموس و همه جامه واموال مرا نذر خودت کن. به خدا راضی ام اینگونه بمیرم که کسی نیست مرا غسل و کفن سازد و در خاک گذارد بدنم را... شب از این زاویه گنبد به تلائلو؛ تبِ چشمان مرا خواب کند آتشم از آب کند تشنه و سیراب کند من که کماکان همه ء فکر و خیالم به تو که ضامن آهو شده ایی بوده و هستم نگران گنبد زیبای رضا را که از این زاویه درگیر هیاهوی صفات است. قلمی زخمی و دربند تو آهوی لغات است وُ دل دفتر موهوم من اینجا به خدا در خم گیسوی صراط است . خدای دو جهان تابش زرین طلا را روی این گنبد دوار فقط در حرم اختر تابان امامت شرف و آبروی اهل ولایت گل دردانه مشهد هشتمین شاهپر مرغ رسالت بپذیرد و من "ای کاش" به لب؛ یاد رفیقان قدیمم نَفَسی روضه شنیدم که در آن سوی زمین حادثه کرب و بلا را به دل پر تنش اهل یقین داغ که نه داغ روی داغ رسیده نرسیده دل این خاک نگون بخت به اشکان دو دیده گِلِ یک جسم نحیف از بدنم گشت و گرفتم به خدا گوشه هیئت زیر دستان عزادار تو دست کفنم را.... دو قدم مانده به خیمه کسی آهسته و بی دغدغه میگفت: خدایا! به کدامین عظمت از توی دادار من اینگونه شدم عاشقِ دلدار و سرم را تو ببر روی نی و دار که من شاکـرِ از این لحظه که در لشکر هفتاد و دو سیمرغ قرار است برای پسر فاطمه پرپر بزنم در دل صحرا.همه در دور و برش غرق دعا شکرگذارند که در دشت بلا در جلوی چشم خدا جنگ و سر و نیزه و شمشیر و در آخر همگی کُشته شوند از عطش و عشق حسین خون خدا. . . شکر خدا را که به من رزم بیاموخت و در قلب من این شعله بیافروخت و در عاقبتِ کارِ من اینگونه نوشتند؛قتیلٌ به بیابانِ بلا در اثر حُبِّ حسین این علی ؛ سید و سالار شهیدان . همه جا صحبت از این واقعه میباشد و هر روضه فقط روضه این قافله میباشد و در سینه فقط درد و غم از سینه این حادثه میباشد و با طعم جدایی قلمم رفت به سمت اسرا تا بنویسد که چه شد زلزه ها ولوله ها دلهره ها جمع غزل ها و گرفتار شدن در وسط حرمله ها را... پسر فاطمه اینبار کجایی که به یاد پدرت حاجی و مُحرم شدم و در پی مشهد که مگر او بپذیرد ز من این خُرده ء حجّ فقرا را ...اسرا را به سوی شام که میبردم از این ذهن شنیدم قدی از گوشه محمل سپر جسم اسیری که به زحمت قد و بالای قشنگش دو سه سال از غزل عمر خودش را به مخاطب یرساند شده و عمه سادات به کرّات در اینجا (همه جا)در نظرم بود خدا سایه به سایه روی افکار دلم همسفرم بود و قلم روی قلم گشتهء دستان عمو چون سپرم بود و به نی راس درخشان سپاه پدرم بود و تنم در حرم ضامن آهو به تب داغ عزای گل پرپر شده ء بی کفنم بود و دمادم قدمم سمت ضریح پسر فاطمه در آمد و رفت است و جهان در به درم بود که تصمیم گرفتم بنویسم که چه کردند از این ظلم و جنایت به تماشای سر بی بدن و حرمت دستانِ جدا از تن و این مشک ......وَ این امتِ در دشت جفا کار ترین اهل زمانند و زمینند که بردند ز رو قافیه های غزلم را................................... بسم رب الشهدا قصه ما شرح فراق است دلی زخمی داغ است کسی چشم و چراغش به سوی گودی گودال روان است وُ به دستش همه شمشیر هدایت به دلش تیغ امامت همهء خواسته اش دین رسول دو جهان است و نگاهش به دل قصه کمک کردن و دلسوزی بر این قوم لعین بن لعین است!!حسین در تب و تاب است که ای قوم! گرفتار عذابی ابدی میشود آنکس که مرا پاسخ لبیک نگوید ........... آآآآآآآآآه این قصه فقط قصه مردان خداوند جلیل است. کسی عزم سفر کرده کسی نیست که با رنگ صداقت بشود همسفر شاه ولایت شرف الشمس امامت قدمی سوی شهادت قدمی سوی هدایت و در این مهلکه هفتاد و دو سیمرغ صدای پر و بال همهء عرش برین را که شنیدند ز زیر قدم زادهء زهرا همه پرها همه سرها همه تن ها همهء هستی خود را سَرِ یک لحظه تماشای حسین تا دل این دشت کشیدند.کسی نیست بگوید که ملائک همه از عالم بالا به تماشا همه تکبیر زنان رقص دم تیغ تو را با تن این قوم لعین در دل تاریخ نوشتند ولی کو؟ تو دیدی همه لشکر دشمن رقمی نیست برای دم این تیغ بُرَنده؛ شه و شهزاده مردان به دلش یاد خدا روی لبش ذکر خدا در سر او بود فقط زمزمهء دین خدا گفت : خدایا ! اگر از دین رسول دوسرا هیچ نمانَد تو بگو: ای زره از جسم من اینگونه هوا خواهی حرام است ! خدایا تو بگو از دل من حرف شهیدان خدا را .... خلاصه ؛ رفقا ! گفت حسین : گر به جز از کشتهء من دین خدا زنده نمیگردد و این چرخ نمی چرخد و این قائله پایان نپذیرد بنشینید به جسمم ........ تیر و تیغ و دم شمشیر به اذن پسر فاطمه بر جسم نشستند ! وگرنه نه کسی بود توانش که بجنگد نه کسی دید که تیغی بِبُرد یا بنشیند به تنش زخمه شمشیر. پس از آن ریخت به صحرا همه خون خداوند و حسین تشنه فدا شد نفسش منشا اسرار خدا شد ..اشک طفلان صغیرش همگی رمز بقا شد.....رفیقان!؟ به خدا رأس به نی رفته ندید ...به قرآن سر بر نیزه فرو رفته ندیدیم ... چه سخت است ببیند به نی این صحنه "خداوند صبوری" به خدا نیست مرا طاقت دوری به شب تیره این شهر شما سوره نوری ...رفقا ! باز ببخشید اگر تلخ شده رنگ کلامم که نگاهم به دو خط مانده به پایان سفر بود و چه دیدم ! همه در هلهله و ولوله و جمع اسیران همه در سلسله و قافله سالار در این مهلکه و لشکر اعدا وسط معرکه و سنگ و گِل و راس شهیدان.........................................................................................آه ...سر روی زمین خورد و شنیدم که ملائک همه در گریه فرو رفته و همراه شدند از دو طف جمع کثیر اُسرا را رمقم نیست قلم را به سوی مجلس شام و لب بام و دل ویرانه و آن مجلس بد نام و سر و طشت طلا و ............... همهء این غم و اندوه مرا طاقت گفتن به خدا نیست .آه این نقطه پایان بلا نیست .رفیقان!به خدا منتظرانیم وَ ما منتظر منتقم خون تمام شهداییم ؛ آآآآآه سر منزل مقصود کجایی؟ پسر نرجس پاکیزه کجایی ؟ آه... این قصه ز چشمان تو خواندن به خدا دل طلب از دل کند ارباب . تو دریاب گدایان همه در کوی شما شاه زمینند و بلاشک تو میایی ز دل قصه شیرین ظهورت به جهان و دهی آواز تو آغاز طلوع شرف الشمس خدا را........... فقط ای اشک امانم بده تا من نفسی روضه ز مقتل بنویسم. به گلوگاهِ نَفَس هرز که افتاد یکی بغض ِ فروکش نپذیر از سر اکراه منم بغض فرو خوردم و گفتم بزنم سینهء پُر ابر نگاهم به رگ و ریشهء احساس تو و گریه کنم باز.... و آغازِ سخن با تو صحیح است خدای دو جهان ایزد یکتا که ممالک و ملائک همه مخلوق تو و کُن فَیَکون ات همه بالا و تو والا همه عالی و تو اعلا ؛ آه ای قادر مطلق به جلال و جبروتت به جهانتابی ِ مهر ملکوتت به شب روشن ِ از آیت نورت قسمت میدهم این عبد حقیرت بپذیری ، که به دنبال رضای تو درِ خانه ارباب شهیدان به گدایی بنشینم.....قدمی سوی تو برداشت ابوالفضل و نگاهش به تو که غرق عزا بر دل خاک ِ وسط "کوچه" نشستی و گِل اندود شد اطراف تو از اشک زلالت به ضمیرش همه غوغا که بپرسم!؟ ولی این بار دلش را به تو زد با مدد از حضرت دریا و به صد مهر صدا زد که أخی سال پی سال نگاهم به شما بود و تو را مدح کنان کوچه به کوچه به ثنا گویی حق دیده ام اما تو بگو این چه بلایی ست که این "کوچه" تو را اشک کند حضرت باران ، توی سلطان بنشینی و به پهنای بیایان همهء ابرِ تنت را تو بباری به دلِ تیرهء این خاک بگو ای نَفَست پاک. گفت آن تابش مهتاب که من با تو چه گویم تو بخوان از من و از اشک زلالم ....که نبودی.....که ندیدی ....که چه کردند در این کوچه ء باریک در این رهرو ِ تاریک به خورشید جهان انسیهء حوریهء حضرت مولا . ابولفضل نبودی که ببینی حَسَن از غیرت و غصه وَ در آن لحظهء کوتاه هر آنقدر که نیرو به تنش داشت به قَدَّش بِکشید از نوک پا تا نخورد سیلی ملعون به شقایق و ندیدی که دقایق سپری میشد و ما پیر شدیم از غم مادر.آ ه، عباس نبودی که ببینی پدرم گفت به ما :ساکت و خاموش. کسی گریه نمیکرد. همه در سینهءفریاد فرو رفته ولی باز کسی گریه نمیکرد.... آه... ای داد کسی ضجه نمیزد ....پدرم غسل که میداد کسی مویه نمیکرد ....آه عباس ببین من به زمین خورده غرورم و چو سیل از چه نبارم؟ رمقی بود که آن هم به دلِ آتش یک خانه و یک در به فنا رفت.... گفت عباس به او : خون خدا جانِ کمم نذر دو چشمان شما می رسد آن روز که آنگونه بگیرم نفسش را که ندیده،نه شنیده عربی مثل و مثالش به خدا منتقمش می شوم ارباب که این وعدهء رجعت چه نکو بود مرا حضرت مهتاب . مگر می شود این گونه بریزند و بسوزند و بِبُرَّند و کسی هیچ نگوید؟ به خدا میرسد آن روز که من تیغ فشارم به رگ پست همان کس که غلافش چو اصابت ... آه ای اشک امانم بده تا من بنویسم.که چه شد از نفس افتاد قلم در شب بی همسفری بی پدری با نم اشکی که چکید از دو درخشان تر از این شمس و قمر ـ چشم ـ وَ تقدیر من این است که با دست دلم نوحه بگویم و به امّید ظهورش بزنم نعره تمامیِ دعای عرفا را........... عجل لولیک الفرج سید رضا موسوی
|