پنجره عاشق شد ۳پنجره عاشق شد؛ عاشق آفتاب که گرم و بی دریغ نوازشش می کرد! پنجره خود را به نوازش های آفتاب سپرد و غرق لذت شد! و غرق لذت بود که ناگهان ابری آمد و میان آفتاب و او فاصله انداخت! پنجره بیقرار شد. غصه خورد. و از نهایت اندوه عمیقش، آه کشید! آه پنجره بخار شد و بالا رفت و به ابر رسید و... از ابر باران بارید... بارید و بارید... و سرانجام بعد از باران، ابر رفت و دوباره آفتاب آمد. پنجره ذوقزده شد و خودش را دوباره به لذت نوازشهای آفتاب سپرد! اما این بار خوب میدانست که باز هم ممکن است ابری دیگر از راه برسد! نویسنده: شبنم حکیم هاشمی
|