با آستانه میروم!به آستانه میروم.چشمانم را میبینم به خورشید.من خود خورشید دیگری هستم.می تابم به راه هاو کوه ها به سمبل هایی که دست کسی آنان را لمس نکرد.به آستانه میروم.شعر میخوانم از شاعری گمنام.به مانند خود من.ترانه میخوانم با تمام لهجه های وطنم.به ساز های بادی سلام می کنم.سازی های خاک گرفته مدفون.به آستانه میروم و انگشتم را روی تمام پر های لای کتاب ها می کشم و از فانوسی که بوی نفت از مشامش سال ها پاک شده عکس میگیرم.به آستانه میروم و با تمام مادر بزرگ ها احوال پرسی می کنم.و عصای پیر مردی می شوم که عاجز است از عبور از چهارراه سخت. به آستانه میروم و قدم می گذارم از چشمه به نور و نور به آسمان و از آسمان به نقطه ای که دیگر بازگشتی نیست..... با تشکر دانیال فریادی
|