پنجره عاشق شد ۲پنجره عاشق شد؛ عاشق دستهای مهربانی که او را به سمت زندگی گشودند. پنجره با اشتیاق به تماشای زندگی پرداخت؛ اما همچنان که به تماشا مشغول بود ناگهان دستی سرد و غریبه او را به روی زندگی بست. پنجره بغض کرد. در خود شکست و ترک برداشت. از بغض او زندگی هم بغض کرد. بغض زندگی تا آسمان رفت. و آسمان با رعد و برقی عظیم بغض زندگی را چنان فریاد زد که پنجره از ارتعاش آن به شدت لرزید و باز شد. آسمان بارید و بارید و اندوه پنجره را شست. پنجرهلبخند زد و دوباره زندگی را در آغوش گرفت، در حالی که یک چیز مهم را فهمیده بود: در کنار عشق به دستهای مهربان، باید حواسش به دستهای نامهربان هم باشد! نویسنده: شبنم حکیم هاشمی
|