تمام روز....تمام روز به پروانه های می اندیشم که پشت پنجره جرات پرواز را به ریز پلک هایشان پنهان کرده بودند! .تمام روز بهار پشت پنجره ام انگار فراموش کرده بود سمبل های بنفش تشنه مانده اند! انگار رنگ پریده آسمان کور رنگی مرا به رخ م می کشید.تمام روز به همزادم میاندیشم که هر صبح غرورم را به طباب رخت آویزان می کرد.و بادبادکها ی رنگین را که آرام کنار حوض حیاط فرود میآمدند را میترکاند!تمام روز به مترسک های کنار جاده میاندیشم که شکل پیری من بود.و هر روز صبح جهت وزش باد را نشانم میداد.ومن که در حباب جو زمین زندانیم هر شب به ستاره ای می اندیشم که هم فکر من بود.و شب ها فقط به من چشمک می زد.وفقط در انعکاس آب صورت مرا میدید! تمام روز صدای قارقار کلاغی در گوشم می پیچید که به افکار مچاله شده من می خندید.انگار میدانست خروج از حباب جو زمین کار هیچکس نیست. تمام روزبه شمع های نذری مادرم می اندیشم که برایم خوابهای شیرین آرزو می کرد.ومن به بال های رقصان در باد پرستوی مرده ای می اندیشم که از کوچ جا مانده بود!!!! با تشکر دانیال فریادی با نقد خویش راهنما باشیم
|