شعرناب

دو رکعت نماز عشق

دو رکعت نماز عشق
دیگر حواسم نیست... چادر را که دورم می پیچم، قامتم را می بندم، به خاطرات دور و نزدیک. سلام پایان را هم به خاطر نمی آورم. تششت فکر است یا فراموشی ذکر، نمی دانم از کثرت سن است یا شلوغی ذهن.
سر بر بالش نذاشته شک می کنم خوانده یا نخوانده ام دویی را در برابر یکتای بی همتا؟
اما بستن گره چادرم را دور سرم یادم است و باز کردنش را ...
آه اگر راندی بگو تا چاره کنم اگر خواندی؟چه بساطی ست تا در خود خودم، از نق زدنخود را بیچاره کنم.
کاش راهی بود که دل آرامم را نمی لرزاند. حس دوری از تو ای مهربانترین مهربان به خودی خود درد دارد.
باورم نمی شود که مرا برانی... تو که عادت به حماقت های ریز و درشتم داری؟توکجاو دلخوری؟ اصلا من حقیر، که خود را بنده ی تو می نامم؛ در جای درستی چادر بندگی بر پا کردم. بگو چاره تو دانی و چاره ساز تویی... شاید در میان بندگان حقیقی و فهیمت من نادان با دست خالی هیچ نیارزم؟ اما دلم به یاد تو می لرزد و جانم نفس کم می آورد. می دانم لرزش دستی و قطره ی اشکی و آه نکشیدهی مانده در گلو برای تو بی نیاز چون گوهری ارزشمندست. پس بیا بشنو صدای ناله ام را و اشکهای مانده در بغض گلویم که تلنگر خیالت بس است تا بریزد باران عشق بر بستر گونه هایم.
اگر هر که نداند تو که خوب می دانی ... تمام ایسم های دنیا جمع شوند ته دلم به ایستگاه عشق تو آرام می گیرد. اما من بندگی نمی دانم تو که خدایی بلدی رهایم نکن. در این نا کجا آباد که زبان درازهای دور از تو مانده که در کوتاه زمانی بتازند بر ما همان هایی که قدر بندگی ندانند و به هر بچه شیطانی سواری دهند و خود را فارغ البالنامند. دنبال فرصتی تا به اندیشه هایمان نفوذکنند. ما هم به سادگیآماده می شویم تا زین بر کمر بندیم و تن دهیم به هر ایسم و فاشیسم و ایسمکی... اما نه؟ من که جز تو رها می کنم خود را. در وادی بی نامی تا تو همه نامم شوی و ورد کلامم، که نه؟ در تمامیت عرصه ی دشت اندیشه هایم بر رکاب اسب خیالت هی زنم. فارغ از هر نمازی در برکه ی یادت وضو سازم و در چشمه ی عشق شستشو....
۵فروردین ۱۴۰۱
آذر.م


2