احمد عارفاحمد عارف، شاعر آناتولی "احمد عارف" شاعر و روزنامهنگار کُرد-ترک با نام اصلی "احمد حمدی اوتال" در ۲۳ آوریل ۱۹۲۷ میلادی در آمد (دیاربکر) ترکیه دیده به جهان گشود. پدرش "عریف هیکمت" از مهاجران ترکمن اهل کرکوک و مادرش "ساره" کُرد بود. او کوچکترین فرزند خانوادهای با هشت فرزند بود. در کودکی مادرش را از دست داد. برای همین هیچگاه مادرش را به خوبی نشناخت. دوره کودکی و نوجوانی اش در دیاربکر گذشت و پس از پایان دوران دبیرستان آغاز به سرودن شعر کرد. در دانشکده ادبیات دانشگاه آنکارا فلسفه خواند. در همان سالها به خاطر عقاید سیاسیاش دو بار بازداشت و زندانی شد. وقتی نخستین شعرش در نشریه یک دسته شعر (Seçme Demeti Şiirler) منتشر شد؛ ده لیر مزد گرفت. سربازیاش را در استانبول گذراند و پس از آن در روزنامههای مختلفی روزنامهنگاری کرد. در سال ۱۹۶۷، او با "عینور حانم" که روزنامهنگار بود ازدواج کرد. یک سال از ازدواج وی میگذرد؛ که نخستین کتاب شعرش در سال ۱۹۶۸ منتشر شد. کتاب «در حسرتت غل و زنجیرها فرسودم» با استقبال بسیار زیادی مواجه شد و همچنان خیلیها احمد عارف را با شعری به همین نام میشناسند. در همان زمان بیش از بیست هزار نسخه از کاست صوتی همین کتاب با صدای خودش به فروش رفت. احمد عارف به زبانهای ترکی، کُردی، زازا، و عربی مسلط بود. او در ۲ ژوئن ۱۹۹۱ بر اثر حمله قلبی درگذشت. ▪︎نمونه شعر: (۱) [آناتولی] آناتولی گاهوارهها به نوح دادهام تابها، ننوها مامان حوایت بچه دیروزی است، من آناتولیام میشناسیام؟ شرم میکنم از بدبختی شرم میکنم، عریان در برابر خلق، در برابر روز... نهالهایم سردشان میشود، خرمنم بیرونق است. برادری، تلاش، با هم بودن، شکفته شدن گلبرگهای گل، در دنیای شاعرها و اندیشمندها تنها ماندهام، تنها و دور. میدانی؟ هزاران سال دوشیده شدهام، با سواران هراس انگیزشان پاره پاره کردهاند خوابهای ناز سحرگاهانم را پادشاهها، مهاجمها، راهزنها، رویم خراج گذاشتهاند. نه اسکندر را به خودم بستم، نه شاه و نه سلطان همه رفتهاند، بیسایه! درود گفتهام به رفیقم و تکیهاش دادهام... میبینی؟ آه کاش بدانی که چگونه دوست میدارم. کور اوغلو را، قاراییلان را، مجهول عسکر را... و سپس پیر سطلان و بدرالدین را. بعدش قلم دیگر نمینویسد، یک عشق بزرگ... کاش بدانی، که آنها مرا چگونه دوست میداشتند. کاش بدانی، آنکه در اورفا شلیک میکرد از روی مناره و راه بند، از روی شاخه سرو، چگونه به مرگ میخندید. قطعا طالب اینم که بدانی، میشنوی؟ خودت را اینگونه داغان نکن، اینگونه اندوهگین، اینگونه غریبانه... هر کجا که هستی باش، توی زندان، یا بیرون، سر کلاس، یا توی صف، به او حمله کن - به او، تف بیانداز توی صورتش جلاد را، فرصت طلب را، فاسد را، خائن را... با کتاب دوام بیاور، با کار دوام بیاور، با ناخن، با دندان، با امید، با عشق، با رویا دوام بیاور و رو سیاهم نکن. ببین که چگونه باز آفریده خواهم شد، با دستهای شرافتمندت، دستهای جوانت. دخترانی دارم پسرانی دارم در آینده، هر کدامشان تکهای چشم پوشیده نشدنی از جهاناند، غنچههای حسرت هزاران سالهام، چشمانت را، چشمانت را میبوسم، تنها امیدم به توست، میفهمی؟ (۲) [نبودن تو نام دیگر دوزخ است] چند بهار زیبا در حسرت تو غل و زنجیرها كهنه كردم. كاش به موهایت گل های خون بزنم یكی این طرف،یكی آن طرف. كاش بتوانم نام تو را فریاد بزنم به چاه های بی انتها،به ستاره ی لغزان حتی به چوب كبریتی كه در دورترین موج اقیانوس افتاده است. كاش به آن كه گم كرده طلسم نخستین عشق ها را،طلسم بوسه ها را و سهمی ندارد از غروبی ناگهانی بتوانم از تو بگویم. نبودن تو نام دیگر دوزخ است سردم است ،چشمانت را نبند. ▪︎برگردان: سیامک تقیزاده (۳) در شهری به دنیا آمدم که بادهایش از سمت شمال می وزید به این سبب لبانم خشک و ترک خورده اند. کمی ببوس مرا در شهری که به دنیا آمدم هیچ درخت گردویی نبود از این است که حسرت خنکای سرزمینی را همیشه به همراه دارم کمی نوازش کن مرا . ▪︎برگردان: سیامک تقیزاده (۴) [غل و زنجیرها در حسرتات فرسودم] تو را، تو را بازگفتن، به قهرمانان به بچههای خوب تو را آه تو را بازگفتن! به آدمهای بیناموس بهدروغ پتیارهی بیشرم چند زمستان گذشت گرگها و پرندهها و زندانها در خواب و جهان آن بیرون بیوقفه در جریان تنها کسی که نخفت من بودم چند بهار دلانگیز غل و زنجیرها در حسرتات فرسودم کاش بر گیسوانات گلهای خون بیاویزم یکی اینسو، یکی آنسو کاش بتوانم تو را فریاد زنم در چاههای بیانتها بر ستارهای لرزان بر سر کسی که در دل تاریکی به یک چوب کبریت دست مییابد و بر چوب کبریتی که در دل دورترین موج اقیانوس رها میشود کاش به آن که گم کرده بوسهها را و طلسم عشقهای نخستین را غرق در پیالهای شراب یا نخی سیگار بیآنکه سهمی از غروب نابهنگام ببرد تو را، تو را بازگویم ای نبودنات نام دیگر دوزخ من سردم است پلکهایت را نبند. ▪︎برگردان: آیدا مجیدآبادی و تورگوت سای (۵) هوا از اندوه چشمانم دم کرده بود شب آن قدر سنگینست که حتی گلوله هم از آن عبور نمیکند. نمیتوانم تاریکی و سکوت این شب را بازگو کنم لای به لای انگشتانم سیگاری با طعم زهر و در بالشم جهنمی برپاست. بیا دیگر ▪︎برگردان: سیامک تقیزاده گردآوری و نگارش: #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
|