کل کلای عاشقانه کل کلای عاشقانه فرهاد که ازسرِکار برگشت و واردِ خونه شد ، پس ازسلام و احوالپرسیِ دمِ دستی ، شیرین گفت : لباس بیرونِتو درنیار میخوایم بریم خرید . فرهاد گفت : خریدِ چی ؟ شیرین : خریدِ نخودچی . مثل اینکه یادت رفته چند روز دیگه عیده . فرهاد : دوباره چه خوابی برام دیدی ؟ شیرین : اون لباسه که چشممو گرفته و قول دادی برام بخری یادته ؟ من یادمه . فرهاد : قول ؟ کدوم قول ؟ اونروز اونقدر مثلِ بختک آویزونِ مغزم شدی که برای فرار از گیردادنات ، فقط یه سرجنبوندم یعنی تمومش کن ، حالا اونو اسمشو میذاری قول ؟ خانوم عزیز، چندبار بگم اون لباس به شما نمیاد ، باورکن . کلاسِت به این حرفا نمیخوره . بعد با خودش پِچ پِچ کرد و گفت : انگار دخترِامیر تنبانه . ولی شیرین شنید و گفت : امیر تنبان نه و امیر تومان . فرهاد : تا اونجا که من خبر دارم، باباتون همیشه هشتشون گروِ نُه شون بوده ، پس قیافه شون هم به امیر تومان نمیخوره ولی تا اونجایی که من میدونم همیشه پیژامه شونو تا خِرخِره شون میکِشن بالا، پس همون امیر تنبان بهشون بیشتر میخوره . شیرین با اخمی مصنوعی گفت : بابای منو مسخره میکنی ؟ بعد نتونست جلوی خنده شو بگیره و گفت : راست میگی ، من ازجوونی تا پیری بابامو زیرِ نظر داشتم ، سالی یه سانت کشِ پیژامه هه رفته بالا و الان حوالیِ خِرخِره رسیده . نمیدونم بالاتنه هه داره کوتاه میشه یا پیژامه داره کش میاد ؟ حالا بگذریم ، چرا حرف تو حرف میاری ؟ بریم لباسَ رُو برام بخر. فرهاد : هِی بخر بخر، توو این خونه ازبس اسمِ خر شنیدم مطمئنم دیگه با خر مو نمیزنم . اون خر شدنم که امدم تو رُو گرفتم ، بعدهم هر روز اینو بخر اونو بخر. شیرین : خُب چی بگم ؟ میخوای بجای بخر بگم بِشیر؟ اشتباه نمیشه با آقا بَشیر، بابات ؟ یا اشتباهی نمیشنوی بشین ؟ میشینی و دیگه پا نمیشی بریم خرید . فرهاد : بابا تو دیگه کی هستی ! کاش از خانوم فردوسی چیزای خوب خوب یاد می گرفتی . شیرین : همسر فردوسیِ شاهنامه رُو میگی ؟ فرهاد : نه بابا خانم فردوسی که توو تلویزیون برنامه میذاشت که وقتی شوهرتون از سرِکار واردِ خونه شد ، اول با یه لیوان آب خنک ازش پذیرایی کنید بعد میوه ای و بعد راهیش کنید برای یه چُرتِ باحال . میدونم چیزای خوب توو ذهنت نمی مونه ، ولی چیزای بد هیچوقت از فکرت پاک نمیشه ، میدونم . شیرین دوید توو آشپزخونه و یه لیوان آب خنک اورد و لیوانو گذاشت کفِ دستش و با خنده ملیحی گفت : بفرمائید عزیزِدلم وفرهاد به طرفة العینی آب خنکوغیبش کرد ، سلام برحسین ولعنت بر یزیدی گفت و تشکر کرد و از لُپِ شیرین یه ماچِ آبدارِ عاشقانه کرد و گفت : آخیش آروم شدم چه بوسِ شیرینی بود . بلافاصله شیرین گفت : ممنون ، بریم فرهاد جان ؟ فرهاد گفت : باز برگشت خونه ی اول . حکایت ما حکایت بازیِ مارپله س هِی من با اون تاسهای کوفتیم میرم بالا ، دوباره نیش ام میزنی برمیگردم خونه ی اول . اینهمه رفتم بالای منبر بازم میگه بریم . فرهاد ادامه داد : بنابه اساسنامه ی خانوم فردوسی ، الآن نوبتِ میوه س وبعد نوبتِ یه چُرتِ دبشه . آخه عزیزِدلم تو با کارات اساسنامه ی اون بنده خدا رُو داری زیرِ پات لِه میکنی ، به آتیشش میکشی ، از وقتی اومدم خونه حتی نذاشتی روو کاناپه وِلوشم شیرین : نه ، بعدش تنبل میشی وبرنامه مون خراب میشه . تازه ، یه لیوان آب خنک که گفتی رُو اُوردم . فرهاد : برنامه مون نه ، بگو برنامه ی جنابعالی ، برای آب هم سپاسگزارم بانو ولی ... شیرین با تحکم گفت : لوس نشو فرهاد ! لباسِتو عوض نکن ، الآن منم لباسمو میپوشم بریم . زود ، سریع حرف نباشه ! فرهاد گفت : چَشم . شیرین لبخندِ خوشمزه ای زد و گفت : تو که ازاینهمه اقتدارت باخبری ، چرا از همون اول چَشمو نگفتی تا اینهمه با هم کل کلای عاشقانه نکنیم ؟ فرهاد : شیرینیش به همینه دیگه . شیرین : زندگی رُو میگی ؟ فرهاد دندون قروچه ای کرد وتووی دلش گفت : این مُرده گی رُومیگم ، ولی خیلی زود انگار تووی دلش شک افتاده باشه ، به خودش گفت : آره این زندگی رُومیگم ، بعد دوباره تردید افتاد به جونش و کلافه به خودش گفت : اصلا ًنمیدونم چی رومیگم . خیلی خسته م کاش میذاشت کَپه ی مرگمو بذارم که یهوشیرینِ حاضرو آماده رُو، جلوی خودش دید که میگفت : بریم و درحالیکه کفشاشو می پوشید گفت : تو هم مجنون بودی منِ مَلَنگو گرفتی ؟ فرهاد گفت : آره لیلی ، البته ملنگ چه عرض کنم ، پلنگ بیشتر بِهِت میاد با اینهمه ، نمیدونم، جَذَبه ت ، جذبه ت ، بگذریم ، باشه بریم . درحالیکه شیرین در رُو بازمیکرد ، فرهاد که پشتِ اوقرارگرفته بود یه صلیبِ گُنده روی پیشونی وسینه و شونه هاش کشید و به طاق نگاه کرد و راه افتادن . بهمن بیدقی 1400/12/11
|