پرنده عاشق شد ۸پرنده عاشق شد؛ عاشق پرنده ای دیگر که در قفس بود. به پرنده ی زندانی گفت: من از این قفس رهایت خواهم کرد! پرنده ی اسیر گفت: علاوه بر من، پرنده های بسیاری در قفس هستند. باید همه را نجات داد و رها کرد. برای این کار، باید از راز نجات و رهایی آگاه شد. پرنده ی عاشق گفت: به دنبال کشف راز رهایی خواهم رفت. آن را پیدا خواهم کرد. و تمام پرنده های زندانی را نجات خواهم داد. آن گاه پرنده ی عاشق پر زد و مسیر جستجو را در پیش گرفت. از آسمان پرسید که برای کشف آن راز کجا باید برود؟ آسمان جواب داد که در انتهای دورترین جنگل دنیا کهن سال ترین درخت جهان راز رهایی را به تو خواهد گفت. پرنده ی عاشق روزها و روزها پرواز کرد تا به آن جنگل و آن درخت رسید. علت آمدنش را به درخت گفت. درخت پیر گفت: راز این رهایی در عشق است؛ همان عشقی که تو نسبت به یکی از پرندههای زندانی احساس کردی و تاثیرات ناب همان عشق گسترده می شود تا تمام پرنده های اسیر را دربر بگیرد. برای اینکه این عشق به فعلیت برسد باید چهل روز بی وقفه بر شاخسار من بنشینی و آواز بخوانی... پس از چهل روز آوازت جادویی خواهد شد. آن وقت می توانی بروی و با جادوی آوازت قفل تمام قفس ها را بشکنی... پرنده ی عاشق چهل روز بر شاخسار درخت کهن سال نشست و آواز خواند. و پس از چهل روز از درخت خداحافظی کرد و مسیر بازگشت را در پیش گرفت. و از آسمان خواست که هر جا پرنده ای اسیر است به او نشان دهد. آسمان، در مسیر بازگشت، جای تک تک پرنده های زندانی را به او نشان می داد. و پرنده ی عاشق کنار هر قفس می رفت و آواز میخواند. طنین جادویی آوازش با شدت به قفل قفس برخورد میکرد، قفل می شکست، در قفس باز می شد، و پرنده آزاد می شد. به این ترتیب، پرنده ی عاشق همه ی پرنده های زندانی را آزاد کرد و در انتهای مسیر به پرنده ی عزیز خودش رسید. می خواست نزدیک قفس برود و آواز بخواند و قفل قفس را بشکند؛ اما در کمال تعجب دید که در قفس باز است و پرنده ی عزیزش آزاد شده است! قبل از اینکه چیزی بگوید و سوالی بپرسد پرنده ی آزاد شده گفت: راز نجات و رهایی من همین بود که عشق تو پرنده های دیگر را آزاد کند! آن گاه به پرنده ی عاشق نزدیک شد. و هر دو بال در بال هم به اوج آسمان پر کشیدند. نویسنده: شبنم حکیم هاشمی
|