آفاق شوهانی؛ شاعر ایلامی استاد بانو "آفاق شوهانی" شاعر نوپرداز و داستان نویس معاصر ایرانی در سال ۱۳۴۶ خورشیدی در ایلام دیده به جهان گشود. پس از تحصیلات ابتدایی و متوسطه در رشتهی زبان و ادبیات فارسی به تحصیل پرداخت و از دانشگاه آزاد فیروزآباد در سال ۱۳۷۴، لیسانس دریافت کرد. وی ابتدا در اداره صدا و سیمای ایلام به کار مشغول بود؛ و پس از انتقال به تهران در سازمان صدا و سیما به فعالیت پرداخت. او حدود ۱۷ سال سردبیری برنامههای ادبی رادیو را نیز عهدهدار بوده است. ایشان از نوجوانی به سرودن شعر پرداخته و اشعارش در بسیاری از نشریات و سایتهای اینترنتی به چاپ رسیده است. او به همراه ابولفضل پاشا (همسرش) و جمعی از شاعران آوانگارد یک جریان شعری به نام شعر حرکت را در دههی ۱۳۷۰ صورت بندی کرده و به پیش بردند که تحول بزرگی در شعر نو فارسی به شمار میرفت. وی در نشر آثار خود در فضای مجازی فعال بوده و علاوه بر وبلاگ شخصی یک گروه تلگرامی ویژه شعر به نام "آفاق" را نیز همراه با همسر خود اداره میکند. ▪︎کتابشناسی: - تنهاتر از آغاز (مجموعهى شعر)، تهران: نشانه، ۱۳۷۶. - در این نُه در سیزده (مجموعهى شعر)، تهران: نیم نگاه، ۱۳۸۰. - من در این شعر آفاق شوهانی تویی (مجموعهى شعر)، شیراز: داستانسرا، ۱۳۸۲. - ویرگولها به کنار! آمدنم آمده «تو» ببیند (مجموعهى شعر)، شیراز: داستانسرا، ۱۳۸۸ [باز نشر: نشر الکترونیکی سپنج، ۱۳۸۸] - اصلن چرا ابدن (مجموعهى شعر)، مشهد: بوتیمار، ۱۳۹۲. - سایه در باغستان (مجموعهى داستان)، تهران: نصیرا، ۱۳۹۳. - قاف را به نام من درشت بنویس (گزیدهی شعر)، اندیمشک: اریترین، ۱۳۹۴. - زمانی برای او (مجموعه داستان)، تهران: نشر ادبی الف، ۱۳۹۵. - از ابتدا حرفم باش (مجموعه شعر)، نشر هشت، ۱۳۹۶. - نور/ صدا/ عاشق (مجموعه شعر)، نشر آوایکلار، ۱۳۹۶. ▪︎نمونه شعر: (۱) برگشتن از بیتو امتدادی از همین برگشتنها شکلی که شکل دیگر همینام دور افتادن از دور دیدن میتوانستم برایت همیشه همان باشم؟ بیهمگان به سر به دست به پا میدوم و بیتو مرا حبس میشود بیا... بیا...! بیابانم آرزوست بیابان بیتو برگشتنها بر میگردانم بودنم را که از دور بودنت باشد بودنت تلخ که شکل ابتدا به آخر همان بوسیدن دور افتادن لب این را به جلالالدین محمد بشنو از شوهانیترین آفاق بیابان دور، تاولِ بیابان بر لب از همین ابتدا برگشتن از بیتو حکایت میکند. (۲) دنبالهی تو را پردهها کنارم میزنند در شکل اشتباه من پرنده میخوابد آویزان از پنجرهیی که در مرورش بیگانهام و شکل خوشایند من اشتباه میشود آینده در چشمهایم پیشآمدیست پیش درآمدی است آینده را برق میاندازم ریخت و پاش دست و پاها ولو روی عقرب روی عقربه پیشآمدی ولو ریخت و پاش حلول آمدنت از ابریشمی که میبافتی دنبالهی تو را میگیرم تا خیابانی سر راست پردههای مرده خوش برشترین پیراهنم. (۳) [قار قارِ سطر] چند قبر، قطع اتصال من با کلاغها چند برق با قار قار قبرها شایدِ من با منقار میخواند شایدِ من با کلاغها قبریست شایدِ من با غروب پا در قیر و قار کلاغها باید... باید با قار میخوابد قار قارِ سطرهایم را سیاه زده قبرها را سیاهتر با قار قارتان قبر مرا بچرخانید در ابتدای شعر که روشن است هر قبری با برق من برق زدهام گورستان را شروع کردهام شما خوشتان نیامد؟ قبرها را محو کنید. (۴) رفتم اردیبهشت پارسالام را بردارم دهاندرهی ببری بود که گربه میزد وقتی حرفهای تو را به یکی از حرفهای تو گفتم چیزی که گم شد از پارسال بود اجازه بدهید یکی از زاویههای روز را همینجا باز کنم از تو هرگز ما نمیخواهند فصل را بر میگردانند و تو نمیدانی به برگها پاییز بگویی یا یکی از روزهای اول اسفند از پله پلهْ کاج گذشتیم زاویهی حرفها پارکی در پونک شد با گربههای چاق و چله روی پلهها راه میروم از اردیبهشتِ پارسالام گربههای دمبریده و لاغرِ نازیآباد سرک میکشند به لحظههای کمخونِ پایانِ سال. (۵) [تخمین زده بود] تخمین زده بود: زندگیِ تک سلولیام به جمعیت گرگها آغشته است و رد یک روزم را گرفته بود موهوم را مباهات نمیگویم و فخر به احوال ناصرالدین شاه حواله میکنم و هر چه فخری و فقدان تخمین میزنی تمام شدن زن را در من اما از من صدای تک سلولیها و صدای مساحتهاشان زلزلهییست در مسیر زیر دریاییها اگر ظهور کنم زمینه برای زنانی که رنگ فحششان فاحشه بلغور میکنند کاش میتوانستم شکل بدهم آدم را از حوا یاختهیی بسازم که سطح سردرگمیاش معاشقهی سگهاست زنان ایدزی، زنان رختشوی زنان آبستنِ برق پلهها و رویاها کمی بالاتر من یک روز را بو میکشم که تقاطع ولیعصر آدامس میفروختی کسی لحنات را نمیخرید - لحنی که همخوابهی سرب و سیگار - به گمانام هرگز رختخواب ندیده بود من صراحت این روزها را تقسیم میکنم بین ماهیها و حبس میکنم سرفهها را در تک سلولیام برای همیشه. (۶) [چکمهی سربازان] چکمهی سربازان از سوراخ جورابشان بلند تُف گربه از سقف ریخته خروپف تاول یک طبل چک چک خواب را پهن میکنم تا صبح پای گرگی همسایه تاول و پاول، پُف شنا میکنم چند سوسک در حوضچهی کلاهخودها از پیش تا نیش چکاچکبازان با جورابها و چکمهها سوراخ پای گربهها از سقف، طبل، تاول و تُف شنا میکنم سوسک را. (۷) [چنگ میزنم] چنگ میزنم ولگرد خیابانهات پنجاه و پنج، پنجاه و چهار مردِ گلفروش ما با هم، هم با ما دود سیگار سرب اگر سبز بزند چشمک بیایی بعد از ظهرِ پونک میروم سی و سه، سی و دو اگر آهنگِ دود از دور کنج نشسته قرمز تمام پیادهرو خودم میشمارم ولگرد خیابانهات نشان همان نشان سیدیفروش چنگ میزنم پنج چهار، لاچنگ خدا سه دو لاچنگ یک سبز سر میبَرَم سرب دود در خیابان ولگردیات چنگ میزنم گند زدهای اما. (۸) [حالا که باید] حالا که باید از پیش درآمد او درآمدی میساختم دیر آمدنش را از آمدن برداشتم پرده را پیش پایش انداختم در پیش پرده و سکانس سوم آیا این همان آمدن معشوق به متن قصۀ عشق بود؟ چهگونه عاشق را پیشاپیش خط کشیده بودم؟ – پاک کن صحنه را برگردان! اضلاع روز را …. صدا به صدا نمیرسد ورودی نامها را عمود بزن! معشوق را برگردان – آبی را بپاشان کمرنگ کمرنگتر راهی از میانه، سایه بزن سایه – لحن را بلغزان! – نور – صدا – عاشق. ▪︎نمونه داستان: (۱) [زمانی برای او] نه! به هیچ وجه، بیهیچ پیشزمینهیی روبهرویم نشست و گفت: فکر میکنی بعد از ظهر باشد؟ رختخوابام را جمع کردم، چند مشت بر بالشام کوبیدم. گفتم: از این بازیهای مسخره خوشام نمیآید! و بالش را محکم به طرفاش پرتاب کردم. بالش در فضا چرخی خورد و افتاد وسط اتاق، اما این چرخش، چرخشی عادی نبود. وضعیت گردباد در بیابان را داشت. انگار او و بالش در یک لحظه با هم چرخی خوردند و فرو افتادند. روی سنگی نشستم چشم دوختم به دور دست و فکر کردم: چهگونه اینهمه تپههای خاکی را پشت سر گذاشتهام؟ بر خاک دست کشیدم. یک مشت خاک را از لای انگشتانام عبور دادم، دستی بر شانهام سنگینی کرد؛ او بود. نشست و گفت: به گمانات ظهر است یا بعد از ظهر؟ به آسمان نگاه کردم همه چیز نشان از ظهر داشت. گفتم: خاک داغه، دست بزن! دست بردم به سمت خاک. دستهایم میلرزید. میخواستم لرزش دستانام را پنهان کنم. روی خاک مستطیلی کشیدم. گفتم: عادته ترکش نکردهم از بچگی همیشه کارم همین بوده یک بار از خاک پشتهیی مستطیلی ساختم بعد از مادرم پرسیدم: میشود از خاک خانهیی ساخت؟ مادرم خندید و گفت: چرا از خاک؟ دستتو بگیر! ببین چهقدر داغه! چادرش را روی صورتاش کشید و گفت: پیش چشم مردم باید آبروداری کنیم. خاک را که دیگر روی قبر ریخته بود با دست جمع کردم. دستهایم را تکاندم. قبر را دور زدم. خم شدم و یک شاخه گل از روی قبر برداشتم. به طرف درِ اصلیِ امامزاده حسن رفتم. صحن را پشت سر گذاشتم. دختر بچهیی زار زار گریه میکرد. شاخه گل را به او دادم. پرسید: بعد از ظهر است؟ از ظهر گذشته؟ انعکاس صدایم جانکاه بود. آیینه را به طرف دیوار برگرداندم و از اتاق بیرون رفتم. گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (رها)
|