عشق واقعیتنگ غروب بود، خورشید آرام آرام کمرنگ میشد و سرما خودش را بیشتر نشان میداد، پیرمرد با پنجه های لرزان کلاهش را پایین آورد و یقه پالتوی پشمی خود را بالا تر برد سپس عصای چوبیش را در آغوش کشید و همچنان رفت وآمد عابرین را بادقت نظاره میکرد، جلو رفتم ، آهسته دست روی شانه اش گذاشتم گفتم پدرجان هوا سرده امروز زودتر منزل تشریف نمیبرید؟ از زیر عینک ته استکانی خود نگاهی به من انداخت و با لبخند ملایمی گفت نه پسرم گفتم : شاید سرما بخورید گفت نه هنوز دلم گرمه پرسیدم گرم چی ؟ گفت :بلاخره میاد گفتم :میشه بگید کی میاد ؟ سرش را پایین انداخت عصایش را محکم فشار داد اهی بلندی از اعماق دل کشید با تک سرفه ای صدایش را صاف کرد و گفت سالها پیش اینجا دلم را جا گذاشتم قرارمان هر روز در این پارک و روی همین نیمکت بود ولی قرار اخر به علت مشکلی که برایم پیش اومده بود با تاخیر رسیدم و با کمال تعجب او را ندیدم فردا روزها ماه ها و سالها گذشت و من همچنان منتظرم نگاهی به پیرمرد ساده لوح انداختم و از اینکه سالهاست خودش را با افکار واهی آزار میدهد تاسف خوردم روز بعد با شروع برف برای قدم زدن به پارک رفتم از دور پیرمرد را دیدم که همچنان به پیاده رو چشم دوخته و برف کاملا البسه او را پوشانده بود به او نزدیک شدم و به آرامی گفتم پدر جان میتونم خواهش کنم که،،،، خدای من اصلا پلکی نمیزد اهسته تکانش دادم که از طرف پهلو بروی نیمکت افتاد پیرمرد بیچاره با چشمانی باز به این دنیا و ناملایمت هایش بدرود گفته بود فورا به فوریتهای اورژانس و پلیس تماس گرفتم دقایقی در کنار پیکر بی جان او ماندم وسپس با چشمان گریان از بین مردمی که به دور او حلقه زده بودند ارام ارام دور شدم بعد از گذشت این ماجرا متوجه شدم پیرمرد بخت برگشته در فکرو خیال واهی نبود بلکه یک وفادار و یک عاشق واقعی بود #مجیدآبسالان
|