داستان : نبرد نابود گرانۀ وِلْتْبِرنانداشا 🍀🍀🍀🍀 🦉🦉🦉 🍀🍀 🦉 ✦بسمه تعالی✦ #مبیناعبدی عنوان: نبرد نابودگرانۀ وِلتبِرِنانداشا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ معنی القاب: وِلْتْبِرِنانداشا: افسونگر سوزاننده جهان(افسونگر جهانسوز) کوینیکین دِرناتُووا(ملکه طبیعت) دِرایاستِوال(اولین جنگل) معنی وردها: اوکوموتو موتریس: بسته شدن پاها اِکسپلاسو: خرد کردن اِکسپِلیارموس : خلع سلاح کردن هکس: جادوی سیاه ـ به تنهایی قادر به خاموشی وسعت بسیار زیادی از آسمان میشود. پتریفیکوس توتالوس: خشک و بی حرکت شدن دیفیندو: جداکردن چیزی از چیز دیگر اینکرسِروس: طناب پیچ کردن بدن طرف مقابل اینکندیو:اتش زدن لانگلک: بریدن صدا پارتیس تمپروس: ایجاد کردن حلقه میان اتش ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مملو از کینه و خشم، با خونسردی عجیبی، به سمت جنگل محبوب کوینیکین درناتوا میروم. دیگر وقت انتقام است؛ انتقام از ملکۀ طبیعت... برای جبران زجرهایی که به خواست او کشیدهام. حق من تباهی هزار سال از عمر جاودانهام، در آن سیاهچال نمور، درون تابوتی پر از ظلمات نبود.تقاص عمرم را از تک تک آنها پس خواهم گرفت. اول از همه از محبوب ملکه شروع خواهم کرد. باید تقاص خالی کردن پشت رفیقش را بدجوری پس بدهد! روبهروی دژ درایاستوال قرار میگیرم و با متانت به پاهایم اجازۀ لمس زمین را میدهم. در ایاستوال حضورم را حس میکند؛ این را از نفس حبس شدهاش متوجه میشوم. خوب است! از من بترس ایاستوال. وِلتبِرِنانداشایِ الآن ترسناک است. ترسیدن از من شایسته همگان است. دستهای استخوانی رنگپریدهام را با آرامشی مملو از توفان بالا میآورم و کلاه شنل سیاه بلند تنم را از روی موهای شبرنگم که بلندیاشان، تا مچ پاهایم میرسد، برمیدارم. با لبخندی شیطانی دندانهای یکدست سفیدم که به شدت به لبهای رنگ خونم میآمد را... برای جنگل محبوب ملکه به نمایش میگذارم. ایاستوال رفیق کودکیهایم بود و حالا به خاطر خیانتش، محکوم بود به مرگی زجر آور؛ مرگی ممتد که با دستان من برایش رقم میخورد. من ایاستوال را با تمامی داراییهایش در عرض یک شب به نابودی میکشانم و چه بد که کوینیکین درناتوا نمیتواند جلوی مرا بگیرد؛ چرا که قدرت از آن من است! من ثانیه به ثانیۀ هزار سال اسارتم در آن تابوت را با خون خود، بارها قسم خورده بودم. قسم خورده بودم که درناتوا را از کردهاش پشیمان میکنم. او حق نداشت مرا خاموش کند. احمقانه است! برای پیشگیری از کارهایی که شاید اگر این کار را نمیکرد، هرگز به ذهنم خطور هم نمیکرد، مرا تبعید کرد. غافل از اینکه روزی میرسد خودم را از زنجیرهای اسارت آزاد میکنم. در حق من یک دنیا بد کرده بودند. قلب پاک و روشنم، حالا مملو از سیاهی و نفرت بود و عقلم مالامال از خباثت و بیرحمی. چشمهایم را با نفرت، به چشمهای نهان ایاستوال میخ میکنم. قصد باخبر کردن کوینیکین درناتوا را دارد؟ فکر نمیکنم علاقهای به دیدن او داشته باشم... حداقل نه حالا! با غرور خیرهاش میشوم. وقت رونمایی از وِلْتْبِرنانداشای شومی است که او و درناتوا از من ساختهاند. زیرلب میگویم: ـ هکس... ستارهها نورشان را از دست میدهند. تاریکی چیره میشود بر منطقه. لبخندم وسعت میگیرد. حالا بهتر شد. خیلی وقت است که از نور بدم میآید؛ آخر موهای درناتوا نور دارند. به زودی تمام او را هم غرق در سیاهی میکنم. او از سیاهی نفرت دارد. قبل از اینکه ایاستوال کاری کند که برخلاف خواستهام باشد، زمزمه کردم: ـ لانگلَک دلم برایش کمی سوخت. جنگل حالا غرق در سکوت شده است و چه بیرحمانه زبانش را بریدم. حالا چگونه کوینیکین درناتوا را با خبر کند؟! قهقهه شیطانیم را رها کردم و همزمان عصایم را به طرف آسمان گرفتم. چه آرامش بخش بود، شنیدن صدای رعد و برق... و چه زیبا بود پر زدن پرندههایی که پری برای پر زدن نداشتند. قهقهههایم را آرام آرام به لبخندی بدجنسانه، روی لبهای سرخم بدیل کردم. رو به ایاستوال با تمسخر گفتم: ـ معذرت میخوام دوستم! هزار سال محکوم به تبعید بودن برای گناه نکرده... یکم منو تغییر داده. متوجهی که؟ مجبورم که بگم... سکوت کردم و با نفرت خلع سلاحش کردم: ـ اِکسپلیارموس! بهتره در مواجهه با ولتبرنانداشایی... که تو و اون درناتوای عوضی ساختین، کمی محافظه کار تر باشی ایاستوال. پوزخندی روی لبهایم شکل گرفت و با زیرکی گفتم: ـ استقبال از من با چنگالهای درختهای بدترکیبت؟ اوم خُب میدونی؟ یکم دور از ادبه! به هر حال ما دوست بودیم نه؟ خندهای مملو از کینه از دلم بیرون پرید: ـ آخ من چه قدر فراموش کار شدم! تو رفیق نبودی از همون اول... بیشتر شبیه به یه جاسوس موذی بودی. حواس پرتیم رو ببخش به هر حال هزار سال خواب اجباری، یکم حواسپرتم کرده. لذت در تمام سلولهایم لولید و دیگر معطل کردن کار درستی نبود. بیشتر از این نمیتوانستم خشمم را مهار کنم. وقت فوران بود. وارد جنگل میشوم و با هر قدمی که بر میدارم، چمنهای پیر و جوان زیر پاهایم، خاکستر میشوند. خیره در چشمهای ایاستوال با همان لبخند پر تنفر با صدایی بلند، در عین خونسردی، وردهای نابودی را بر زبان آوردم. ـ وقت مرگه ایاستوال. تو خدمت رسان خوبی برای درناتوا بودی. مطمئن باش حرف نگاهت رو قبل از قتل عام کردنش، بهش میرسونم. من قول میدم بهش بگم که قبل از مرگت از صمیم قلب براش آرزوی پیروزی در مقابل من رو کردی. لبههای شنلم را در دستم گرفتم و به حالت تعظیم کمی خم شدم و با تمسخر اضافه کردم: ـ قسم میخورم... وقتی که با ناخنهای زیبای قرمز رنگم، قلبش رو از سینهاش در میارم این رو بهش بگم؛ بعد هم بفرستمش پیش خودت؛ تا با هم باقی حرفهای ناگفتهاتون رو بزنید. نیشخندی زدم و بلافاصله و بی محابا پاهای جنگل را بستم: ـ اوکوموتو موتریِس چشمهایم لذت را فریاد زدند و من برای زجر بیشتر زمزمه کردم: ـ اینکرسروس... طنابهای سیاه مار مانند از زیر زمین بیرون جهیدند و با هدایت دستهای خبیثم، تمام جنگل را غل و زنجیر کردند. زنجیرهای تنیده شده دور تنم در آن تابوت جلوی چشمانم به تصویر کشیده شد و با عذاب، نفرت و خشم را فریاد زدم و ایاستوال غرق در آتش شد: ـ اینکندیو... پارتیس تمپروس. ایاستوال! مرگ با دستان من حقیرانه ترین مرگ برای تو خواهد بود و این مرگ در نابرابرانه ترین حالت ممکن رخ میده. درست وقتی که تمام پاهات، با طنابهای من زنجیر شدند. زبونت با دستهای من بریده شده. تموم جونت با دستور من خلع سلاح شدند. ایاستوال این ولتبرناداشاییه که ازش میترسیدین. برای مهارم منو هزار سال تباه کردید. ایاستوال اشتباه کردی هم تو و هم اون درناتوا! من دوستتون داشتم. من قلب پاکم رو هیچوقت با سیاهی پر نمیکردم. ولی با کار شماها من نابود شدم و بعد از هزار سال... شدم یه نابودگر! بچش زجری که من هزار سال متحمل شدم. ذره ذره بمیر تا فقط کمی از عذاب من رو با تموم وجودت حس کنی دوست من! چشم فرو بستم. دستهایم را دو طرف باز کردم و از زمین بلند شدم. پس از اینکه به ارتفاع قابل توجهی رسیدم، ایاستوال را برای ابدیت نابود کردم و تیر رد شده از قلبم را نادیده گرفتم: ـ اکسپلاسو... هِکِس... ایاستوال جلوی چشمانم سوخت... و در عرض یک ثانیه خاکستر شد. لذت و آرامش را یکجا به جانم تزریق کردم. مملو از انرژی و حس زیبای بُرد، به طرف مخفیگاهم میروم و تمیز کردن خاکسترها را به عهدۀ کوینیکین درناتوا میگذارم. باید ذره ذره ماجرا را هضم کند و من تا آن موقع از دور نظاره گر خواهم بود. تا روز نابودی او و رساندن حرف آخر در ایاستوال به او! من... ولتبرنانداشا پس از اسارتی به قدمت هزار سال، با قلبی مملو از تنفر و کینه، آمدهام تا جهان را نابود کنم. بعد در آرامش و بدون هیچ موجود زندهای در این دنیای ساکت زندگی کنم. 🦉 🍀🍀 🦉🦉🦉 🍀🍀🍀🍀
|