شعرناب

دوری اتفاق افتاده است!

از دودکش خونه مان به آفتاب نگاه می کنم
ومی اندیشم به کالسکه ای که بوی عطر یاس میدادم و پرده ی توری اش را باد با خود می‌برد.دیرزمانی ست که از کوچه ما گذر نکرده است!
هزاریایی که گاهگاهی از سقب گجی خانه ی ما عبور می کند هیچگاه گردنش را به عقب بر نمی‌گرداندتا رد پاهایش را روی چشمان وهم زده ما بببیند!
آری چشمانم...
از چشمانم بگوییم.انگار بیشتر از من عمر می کند!
انگار صندوق خاطرات ش باید بعداً به دست کسی باز شود.صندوقی پر از کهنه کی پراز کسالت.پر از هیجانات آنی!
دوری اتفاق افتاده است.من در جهان عدم پا گذاشته ام.
شاید مرا به جهان عدم رهسپار خواهند کرد.نمیدانم!
به خوابگاه موش های صحرایی راه پیدا کردم.پر از اغذوقه های دست نخورده است.پر از حفاری هایست که مرا به مقبره فرغون رهسپار می کنند .پر از سکه هایست که روزی داد و ستد می شد
به خوابگاه پسرانی راه یافته ام که هر شب عاطفه را از روی سطل های بزرگ زباله جمع آوری می کنند و کارتن هایی را که روزی با حروف بزرگ نوشته بود با احتیاط حمل شود ! با فشار داخل گونی های وصله دار خود می کنند.
به عصای پدربزرگم می اندیشیم که حتی پیر مردان کهریزک آن را قبول نکردند و عاقبت در آتش سوخت!
شاید من سق سیاهم را از کوکب زن همسایه به ارث برده ام که آن شب چشمان شهلا برادر کوچکم را آنچنان چشم زد که تا سحر دوام نیاورد!
شاید آن شب زمستانی باد سرد از پیرجامه ی کودکی ام به اندام ظریف م نفوذ کرده بود که دیگر خواب رویا های جوانی را نمی بینم
شاید مقوله ای به نام عشق را باید پازل ش را از نوشت چید!
شاید دریچه های باز روزی به تمام سلول های من سلام کنندو بگویید فصل فصل خانه تکانی ست.....
با تشکر
دانیال فریادی
بیایید نقد کنیم اگر قابل نقد است


1