حکایتی از تذکره الاولیا ذکر اویس قرنی پس فاروق گفت: «مرا وصیّتی کن.» گفت: «یا عُمَر! خدای را شناسی؟» گفت: «شناسم.» گفت: «اگر بهجز از خدای هیچکس را نشناسی تو را بِهْ.» گفت: «زِدنی، زیادت کن.»[= باز هم برایم بگو] گفت: «یا عُمَر! خداوند تو را میداند؟» گفت: «میداند.» گفت: «اگر بهجز از خدای، تو را هیچکس نداند تو را بِه.»
|