شعرناب

حکایتی از تذکره الاولیا

ذکر اویس قرنی
پس فاروق گفت: «مرا وصیّتی کن.» گفت: «یا عُمَر! خدای را شناسی؟» گفت: «شناسم.»
گفت: «اگر به‌جز از خدای هیچ‌کس را نشناسی تو را بِهْ.»
گفت: «زِدنی، زیادت کن.»[= باز هم برایم بگو]
گفت: «یا عُمَر! خداوند تو را می‌داند؟» گفت: «می‌داند.» گفت: «اگر به‌جز از خدای، تو را هیچ‌کس نداند تو را بِه.»


1