شعرناب

خوابِ نیمه کاره

خوابِ نیمه کاره
مثل همیشه که میمردم ، مُرده بودم . یعنی خوابیده بودم . مگر نه این است که خواب ، همان مرگ است که خداوند ، اجازه ی ادامه ی زندگیِ دنیایی به آن می دهد و مرگ ، یک زندگی ست که خدا ، اجازه ی ادامه به آن میدهد ؟
من ناراحتی وعذاب فرعون را حس میکردم که نمی تواند دیگر تا ابد بمیرد .
من شادی موسی را حس میکردم ازاینکه تا ابد زنده ست و دیگر هیچگاه نمی میرد .
آن ماوراء را به چه چیز میتوانم تشبیه اش کنم ؟ آنهمه دیدن را ؟ آنهمه فراخیِ روح را ؟
شاید به حبابی ! از شدت لطافت و زیبایی . حبابی شفاف و کُروی ، درونش یک نگاه .
مگر تو چشمانت را ، بدون آئینه و آب ، می توانی ببینی ؟
یک حباب نگاه، با دیدی همه جانبه. دریک آنْ، هم اطراف پیداست. یک کره ی چشمی که، فقط حاصلش دیدن است و نظاره گر بودن و سرانجام را دیدن ، ولی از تن و بدن خبری نیست . چه شگفت انگیز!
من تبدیل شده بودم به نگاه . نه دست و پایی ازعمل ، که آنهنگام ، هنگامه ی دیدن بود نه عمل .
ولی اینهمه درد دل و شوق دل ازکجا بود ؟ قلبی در آنجا نبود .
اینهمه پشیمانی و خوشحالی فکر، از کجا بود ؟ مغزی در آنجا نبود .
درمیان اینهمه معجزه ، سیال شده بودم چون رود . سوت زنان و بی خیال می‌تاختم به دویدنی بی پا و سر و خنکایم خنک میکرد هرسنگی را که در مسیرم بود ، ولی چقدر گرم بودم به دلگرمی امیدهایم به خدا ، چه حس خوبی داشت از آنهمه اصطکاک ام با خدا که مرا به قرار میخواند و به امنیت حضورش .
امنیت حضورش فوق‌العاده بود .
باحضورش اگرهمه عالم دشمنم میشدندچه باک وبا ترک یادش، اگرهمه عالم رفیقم میشدم چه لذتی داشت؟
همه اطرافم خدا بود و همه جا پُر ازخدا . آنچه حس میشد فقط او بود و او بود . باقی همه استعاره بودند .
خدا اگر به چشم می‌آمد که دیگر خدا نبود ، مخلوق بود نه خالق .
دلگرمی ام از او، حس ام از او را کامل میکرد . من افتخارمیکردم که ساخته ی دستانِ هنرمند اویم .
چه افتخاری بالاتر از اینکه او منِ هیچ را به بندگیِ خودش پسندیده .
خدا چقدر مهربان بود . بر تمام روحم - که چون او دیده نمیشد – بوسه های الطافش را حس میکردم .
چقدر ارزشمندست انسان که ذره ای از روح خداست .
چقدر باید اینهمه ارزش را پاس داشت .
هرلحظه که اراده میکردم چیزی را بدانم می دانستم ولی به این توانایی غره نمی شدم چون می‌دانستم اگر او نخواهد بدانم قطعاً نخواهم دانست . من همیشه آن چیزی را داشتم که او میخواست که داشته باشم .
درخوابِ مرگ گونه ام کسانی را میدیدم که سالها بود که فوت کرده بودند . یادم است که فوت کردنشان مانند فوت کردن یک شمع بود، به همان آسانی که گُلی را می بوئید . به همان آسانی که شربتی شیرین و خنک و پر از عطر زعفران را سر می کشید . با چاشنیِ لبخند . واقعاً چه حالِ خوشی دارد .
به همان احساس شادیِ استحمام . چقدرسبک میشود تن و روح انسان از غبارها .
به حالِ خوش نماز اول وقت ، چه سبکی فوق العاده و بی نظیری در آن نهفته است .
مادرمهربانم درخوابم زنده بود . چه حال ناخوشی بود بیداری، چون هرگاه بیدارمیشدم او فوت کرده بود. من خواب دیدن راکه پُر ازبهشت خاطره ها وروحهای شادمانه است را خیلی دوست دارم . آنها شادمانند.
دربیداری ، شاهد کلی اخم هایم و بی هدفی ها و بطالت هایم و مردمانی که درغمها و شکها سرگردانند . شکی نداشتم که آن دنیا از این دنیا بهترست ولی چه باید میکردم که با همه بی صبری ام ، که نشانی از خلقتِ ناشکیبای انسان بودنم بود ، باید باز هم صبرمیکردم تا نورها ونورها از این عالم برچینم و درعالمِ وجود بپرورم تا جوانه ای ازخدا از آن بروید . نورها را قورت دهم تا به چراغی مبدل شوم تا در ظلماتِ آسمان هم بتوانم یک ستاره شوم . بدون نور که جایی دیده نمیشود ، زمین میخورم .
پس من مثل همیشه باز صبر کردم .
مثل طفلی بامزه که راه رفتن را نمیداند تاتی کنان زمین خوردم ، خدا دستم را گرفت مرا ایستاند . بیشمار زمین می خوردم و باز مرا می ایستاند . جالب اینست که هیچ وقت از من خسته نمی شد .
" عجب صبری خدا دارد "
ومن وقتی راه رفتن راآموختم به دنبال دستهای ماورایی اش میگشتم تا ببوسمش که مرا راه رفتن آموخت ولی چون دست ها همه جا بودند ولی نامرئی ، دستان مادرم را بوسیدم . او که دستانش همانا دست یاریِ خداوند بود .
او که به دلشوره ی اینکه از گرسنگی ضعیف نشوم و نمیرم ، آنقدر کالسکه ی کودکی ام را به تفرج و گردش گون در باغهای خاطراتم دورحوض حیاطی که نشانی از دریایی از عشق و محبت بود در کنار باغچه ی درخت آلبالو و گلهای محمدی و یاس که نشان بهشت بودند ، می گردانْد تا لقمه ی کوچکی را به منِ بد اشتها بخورانَد و دلش آرام گیرد که دیگر طفلش زنده میماند . او به خود می گفت : خودم نماندم نماندم ، طفل ام باقی بماند . می دانی چرا ؟ چون او هم ذره روحی ازهمان خدای مهربان بود .
دیگر اشک ها امانم را بریده ، نوشته ام را ناقص رها می‌کنم .
باید باز هم بخوابم و خوابش را ببینم .
خداحافظ
بهمن بیدقی 99/8/4


1