شعرناب

کوت

پارسال واسه یکی دو روز اومده بود پیشم معلوم بود خیلی دلتنگم شده بود امیرعلی پسرمو میگم..
با خودم گفتمیکی دو روز خدایی کمه دنبال راه کار بود که واسه همیشه موندگارش کنم...فهمیدم بازی حکم رو خیلی دوست داره..
بهش گفتم امیرعلی بیا حکم بزنیم اما شرطی ...گفتش چی...گفتم زندگی..با یه اعتماد به نفس بالا شروع کرد به بازی منم با خودم چه حالی میکردم بهش گفتم اگر باختم سده راهت نمیشم برو پی زندگیت و اگر باختی برای همیشه در کناره پدر میمونی قبول کرد...من شدم حاکم دل حکم کردم نمیدونم چی شد...فقط میدیدم امیرعلی داره پشتک میزنه داد میزنه من بردم من بردم من کوتت کردم کوت شدی...عکس العملی نشون ندادم از هیجانش کم شد از خوشحال بودنه بردش کم شد اومد بغلم کرد محکم ..بهم گفت قبول کن باختی اما شرطی که گذاشتی بهت قول میدم یه روز واسه همیشه بیام تا با هم زندگی کنیم...فکر کنم واقعا باختم آخه هنوز اون یه روزی که گفت شد یک سال نیومد...
گر غماره زندگی این بود که من تورا باختم
از همان روزه ازل میدانستم که من بازنده ام
باز هم گر بیایی به غمار من جان میگذارم
با اینکه میدانم من بازنده ام


1