شعرناب

انگشتانی که شخم می زنند

نیمه ی روز است..
از خورشید خبری نیست
گویا با ابرها حشر و نشری ندارد..
می خواهم بنویسم
نه به آن دقت که هر صبح خودم را می پوشانم..
به آن بی دقتی، که شب از تن بر می کنم..
سکوتم.. سکوت و هیاهو..
سکوتی فراتر از حرف و همهمه ای خاموش...
خودم را.. خودِ ناپیدایم را دارم ترک می کنم یا که آمیخته میشودَم؟ نمی دانم..
مرگم.. نه آن مرگ که جاودانه کند.. مرگم. تنها و تنها مرگ. میم_ر_گاف.
پس زندگی نمی کنم.. بازی را نمی شناسم.. بردن و باختن بلد نیستم.. دریافتی از هیچ چیز ندارم.. در خلائم.. خلائی که نفس می کشد، راه می رود، حرف می زند، اشتباه می کند و همچنان که آرام است، می جوشد و می خروشد و گاه جایش را با آدم هایی که نمی شناسد عوض می کند.. آدم هایی که شاید تنهاترند.. زیباترند.. مغموم ترند و دلشان نمی خواهد صدای نق و نوقشان به گوش عالم و آدم برسد مگر دلی دلواپس..
و احتمالاً آن آدم ها را، با تمام غریبگی، ترجیح می دهد به خودش..
و بعد..
صدای اقرارهایش را
آرام برمی دارد
توی جیب ها می گذارد
تا رقصِ پاهایش را
چون همیشه شخم بزنند..
مهتاب محمدی راد


1