انگشتانی که شخم می زنندنیمه ی روز است.. از خورشید خبری نیست گویا با ابرها حشر و نشری ندارد.. می خواهم بنویسم نه به آن دقت که هر صبح خودم را می پوشانم.. به آن بی دقتی، که شب از تن بر می کنم.. سکوتم.. سکوت و هیاهو.. سکوتی فراتر از حرف و همهمه ای خاموش... خودم را.. خودِ ناپیدایم را دارم ترک می کنم یا که آمیخته میشودَم؟ نمی دانم.. مرگم.. نه آن مرگ که جاودانه کند.. مرگم. تنها و تنها مرگ. میم_ر_گاف. پس زندگی نمی کنم.. بازی را نمی شناسم.. بردن و باختن بلد نیستم.. دریافتی از هیچ چیز ندارم.. در خلائم.. خلائی که نفس می کشد، راه می رود، حرف می زند، اشتباه می کند و همچنان که آرام است، می جوشد و می خروشد و گاه جایش را با آدم هایی که نمی شناسد عوض می کند.. آدم هایی که شاید تنهاترند.. زیباترند.. مغموم ترند و دلشان نمی خواهد صدای نق و نوقشان به گوش عالم و آدم برسد مگر دلی دلواپس.. و احتمالاً آن آدم ها را، با تمام غریبگی، ترجیح می دهد به خودش.. و بعد.. صدای اقرارهایش را آرام برمی دارد توی جیب ها می گذارد تا رقصِ پاهایش را چون همیشه شخم بزنند.. مهتاب محمدی راد
|