شعرناب

معتاد....

معتادی در باغچه ی سرسبز در خود می پیچید داشت
محتویات رنجهای بشریت را در رگهایش جاساز می کرد.
پیچ های زنگ زده ی دست و پایش را در سرمای آذرماه سفت می کرد تا از هم وا نشود.. اما تمام جسمش چون
ساختمان پلاسکو در خود فرو ریخت.
زمانی گذشت تا دوباره چشمم به وجود درهم تکیده اش
ثابت شود. ذهنم میخکوب شودو روحم از شدت اندوه
تحمل قفس تنم را نداشته باشد.
آه مادرت ترا در این حال ببیند که می میرد. بی رحم...
بزرگترین جانیان و سنگدلترین جنایت پیشگان کسانی
هستند که به خودشان رحم نمی کنند. وقتی کسی خود را دوست نداشته باشد چگونه به دیگران عشق بورزد..
در ماشین که نشستم حس هیچ امنیتی گرمم نکرد.
در سرمای باغچه وجود مردی تکیده که دیگر جوانی و پیریش به چشم نمی امد حال دلم را خراب کرده بود .
بی اختیار زیر لب زمزمه کردم بیچاره مادرش..‌‌...
۲۶آذر۱۴۰۰
آذر.م


1