شعرناب

خدا در کف خیابان بود

سجاده را گشوده و دعا کردیم
سرها را به آسمان سایدیم
لبها را به ذکر اراستیم
و چشمانمان را به گریه برای توبه نصوح
هیچ کدام اما ندیدیم که خدا پشت لبخند یک کودک در سر چهارراهی منتظر یک کلاه گرم است
ندیدیم که خدا در دستان یخ بسته
یک جوان اسفندیست
و خدا بر سر چرخ معلولی بود که بلال میفروخت
ما برای قیمتش چانه زدیم
در لوکس ترین فروشگاه ها کیف پولمان را به رخ کشیدیم و ندیدیم سود دست فروش کنار خیابان چونه ندارد
ما خدا را در کف خیابان ندیدیم و در آسمان اشک ریختیم
جلوی چشم رسانه ها پز افطاری دادیم و فقیر ترین روزه دارها را در سفره ی برکت مان راه ندادیم
ما گناه انسان بودن را به دوش کشیدیم و دیدیم یک نفر کنار خیابان جان دادو ما به کفاره ای از کنارش گذشتیم .
خدا در کف خیابان بود و ما رو به آسمان سرمان را بردیم
بر سجاده نشستیم و هر بار سجده ای طولانی تر
من خدا را دیدم
در کف دست یک کودک
روی گاری یک نمکی روی خواب یک شبگرد
من خدا را دیدم اندرین شهر بزرگ
پشت یک سطل زباله پشت یک دلق درشت
من خدا را دیدم روی دست عابری
که کمک میکرد جمع کند بار به زمین ریخته پیرمردی سالک
من خدا را در دستکش هایی دیدم که هدیه شد در کلاهی که با افتخار پوشاندی
در صدایی که با مهربانی زدی و لبخندی که هدیه کردی .
من خدا را پشت لبخند کودک سر چهار راه دیدم وقتی که اسکناس نو را بویید
وقتی که آب سیب را نوشید
من خدا را دیدم نه سر سجاده نه هنگام نماز من خدا را وقت پخش نذری ریا گم کردم
زیر پوست شهری که به خواب رفته وجدان اربابانش.
چند روز پیش به همراه دوستی برای پخش نذری که دستکش و کلاه بود رفتیم و خدا قسمت کند که ببینیدزیبایی لبخند های واقعی را .
این متن هدیه به مهربانترین آدمی که میشناسم.
میدانم جمله های تکراری زیاد دارد ولی ...
بخشش از بزرگان است .


1