تکلیف شب شاعر دیشب که پنجره ها را (باد با خودش میبرد ) مهرت همچون گیاهی خوش مهره تر از مار در جانم پیچید و عصیانگر ترین قصه تاریخ را از چشم شورشی ات چیدم همچو چنگیزکه بر غارت جهان . کمر بسته ای به غارت عشق و جنونم و من تسلیم ترین ارتشِ عالم در برابرت وقتی که آینه پنجره باز بود کاش می آمدی ... تااقبالم لاهوری شود عرفانم بسطامی جامی ازغزل بگیرم و سلیمان شوم در سرزمین عثمانی افکارت به شکرانه ی وجودت به نماز بایستم و تو قبله ام باشی من زائری از سرزمین سبا کاش آتش میزدی بر جان پیکرم و من سرکش ترین جنون برای آتش زدن تمام آتشکده ها ی جهان بودم اما تو چون سایه ای جدا ناپذیر از خیالم هر شب سِرو میکنی تنهاییم را در بشقابی از خیال و من گرسنه ترین گرگینه میشوم برای پاره کردن تکلیف شب شاعری که تو در شعرهایش رقصیده ای با نقد ها و نظرات سازنده تان مرا یاری کنید
|