شعرناب

تکلیف شب شاعر


دیشب که پنجره ها را (باد با خودش میبرد )
مهرت همچون گیاهی خوش مهره تر از مار در جانم پیچید
و عصیانگر ترین قصه تاریخ را از
چشم شورشی ات چیدم
همچو چنگیزکه بر غارت جهان .
کمر بسته ای به غارت عشق و جنونم
و من تسلیم ترین ارتشِ عالم در برابرت
وقتی که آینه پنجره باز بود
کاش می آمدی ...
تااقبالم لاهوری شود
عرفانم بسطامی
جامی ازغزل بگیرم و
سلیمان شوم در
سرزمین عثمانی افکارت
به شکرانه ی وجودت به نماز بایستم
و تو قبله ام باشی من زائری از سرزمین سبا
کاش
آتش میزدی بر جان پیکرم
و من سرکش ترین جنون
برای آتش زدن تمام آتشکده ها ی جهان بودم
اما
تو چون سایه ای جدا ناپذیر از خیالم
هر شب سِرو میکنی تنهاییم را
در بشقابی از خیال
و من گرسنه ترین گرگینه میشوم
برای پاره کردن تکلیف شب شاعری
که تو در شعرهایش رقصیده ای
با نقد ها و نظرات سازنده تان مرا یاری کنید


1