شعرناب

به نام پدر

صبح یک روز پاییزی بود! باز مثل همیشه از خواب بیدار شدم و صبحانه خوردم. برای رفتن به مدرسه آماده شدم. صورت مادرم را بوسیدم و از خانه خارج شدم.
امروز قرار است پدرم بیاید. کلی ذوق
و شوق دارم، حالم قابل وصف نیست؛ اما امروز بالاخره بعد از هشت ماه دوری انتظارم تمام می‌شود. درست است که بعد از چند روز دوباره می‌رود، ولی آنقدر دلتنگش هستم که مطمئن نیستم رفع این دلتنگی با فقط چند روز بودن پدرم برطرف شود.
نفسی راحت می‌کشم و از مدرسه خارج می‌شوم. هرچه به مادرم اصرار کردم که به مدرسه نروم و تا وقتی پدرم می‌رسد در خانه باشم، اجازه نداد و فقط این جمله را می گفت:«دخترم! قشنگم، پدرت دوست ندارد از مدرسه رانده شوی و اگر بفهمد
ناراحت و آزرده می‌شود… از اینکه تو در خانه مانده و از درس های عقب افتاده‌ای دلبندم!»
دیگر اصراری نکردم چون حرفش یکی بود!
از من اصرار و از مادر انکار؛ بگذریم!
سرکوچه ایستادم، به قدری عجله داشتم که نفهمیدم چطور مسیر مدرسه تا خانه را طی کردم. به خانه که نزدیک شدم، شاخه گلم را در دستم جابه جا کردم. استرس در شرایطی که داشتم عادی بود.
دست به سمت زنگ بردم اما با دیدن در که نیمه باز بود ابروهایم بالا رفت! انتظار داشتم زنگ بزنم و پدرم در خانه را به رویم باز کند، دست بر سرم بکشد و در آغوشم بگیرد.
آغوش امنی که ماه‌هاست از داشتنش محروم هستم و آرزویش را دارم. اما مشکلی ندارد، شاید خسته است! وارد خانه شدم، ازدحام جمعیت زیادی که در خانه بود استرسم را هزاران برابر کرد.
پدر بزرگم تا مرا دید نگاهش را بر زمین دوخت، مادرم روی مبل بی‌حال افتاده بود و یک سرم از دستش آویزان بود.
نگاه همه عجیب بود! دلسوزانه بود! مگر قرار نبود پدرم بیاید؟ پس چرا هنوز نیامده؟ چرا همه هستند جز پدر! چرا همه مشکی پوشیده اند؟
مادرم در لحظه سرش را بلند کرد و نگاهش در نگاهم گره خورد، تنها یک نگاه متعجب من تلنگری بود تا بغضش با صدا شکسته شود.
گریه می‌کرد و در میان گریه‌هایش گاهی با داد نام پدرم را صدا میزد.
ذهنم گنگ بود و توانایی درک موقعیت را نداشت! تا به این لحظه نفهمیدم اطرافم چه خبری است.
بی‌هوا به عکس پدر که روی میز خاطرات بود نگاهی انداختم روبان مشکی که بر گوشه قاب عکس خندان پدرم بود از حالت گنگ خارجم کرد!
انگار تازه متوجه شده‌ام که چه شده است، اگر بگویم دنیا در جلوی چشمانم تیره و تار شد دروغ نگفته‌ام، اگر بگویم دنیا بر روی سرم آوار شد دروغ نگفته‌ام!
خیره به عکس پدر اولین قطره اشک از چشمانم خارج شد و راه برای قطرات دیگر باز کرد، بر روی زانوهایم افتادم. دیگر توان سرپا ایستادن را نداشتم. آخر مگر یک دختر هشت ساله چقدر مقاومت دارد؟ تا اینجا که نمرده ام خیلی است.
هه! نمرده‌ام؟ همین الانش هم با یک مرده متحرک هیچ تفاوتی ندارم.
فرقم با یک انسان مرده این است که او روحش از تنش خارج می‌شود و نفس نمی‌کشد اما من دلم مرده است! روحم نیز همراه پدرم از جسم بی‌جانم پر کشیده!
چشم انتظاری سخت است و خبر اینکه باید به انتظارت اتمام بدهی و پشت و پناهی که مدتها منتظرش بودید دیگر نمی‌آید، سخت‌تر.
من می‌دانم جای پدرم در بهشت است؛ اما اینکه دیگر در هوایم نفس نمی‌کشد غم انگیزست. در زمان اسیریش دلم به این خوش بود که نفس می‌کشد که زنده است اما اکنون همین دلخوشی نیز از من گرفته شد.
شده‌ام دختر شهید!
چشم به هم زدم و مجلس سوم آمد. سومین روزی که من یتیم شده‌ام، سومین روزی که عشق و محبت و از همه مهمتر آغوش پر از امنیت و گرم و پدرم را برای همیشه از دست دادم.
باور کرده‌ام که دیگر قرار نیست با صدای آرامش بخشش اسمم را بر زبان بیاورد و شعر دختر بابا را برایم بخواند.
غرق در افکارم روی تخته سنگ حیاط نشسته بودم که دستی روی سرم نوازشگرانه کشیده شد، لحظه‌ای یاد پدر افتادم؛ او همیشه دست بر سرم می‌کشاند!
بغض به گلویم این بار محکم‌تر از دفعات قبل چنگ انداخت، اگر پدرم اینجا بود و می‌دید که بخاطر یک نوازش اینگونه بغض کرده‌ام.
می‌گفت:«عقده شده‌ای دخترک بابا؟»
و من در جواب حتما می‌گفتم بله، عقده‌ی آغوش دوباره‌ات را که دشمنان از من گرفتند دارم!
برگشتم تا صاحب دستی که پدرانه روی سرم نشسته بود و نوازشم می‌کرد را ببینم؛ این مرد همان دلاوری است که پدرم همیشه از شجاعت و ایثار و از خود گذشتگی‌اش برایم می گفت و من هر بار آرزو می‌کردم به همراه پدرم ببینمش!
حتی به یاد دارم که پدرم قول داد که وقتی برگردد من را به نزدش ببرد، حیف شد! حیف شد که پدر نیامد!
و بازهم این بغض مزاحم مهمان گلویم شد و طولی نکشید که شکست، دستانش را به طرفم باز کرد و من را به آغوش گرمش فراخواند و من از خدا خواسته سمتش پرواز کردم و دستانم را دورش حلقه کردم.
پدرم نبود اما آغوش پدرانه‌اش آرامم کرد،
آرامش و امنیتی در آن آغوش بود که دلم میخواست زمان بایستد و دنیا متوقف شود؛ چون که من تازه طعم آرامش را که چند مدت است به دنبالش می‌گردم پیدا کردم.
دختران بابایی هستند و من هم یکی از آنان هستم، دلم آغوش پدر می‌خواست و سردار آغوش نرم و محبت بارش را به من هدیه داد.
من را از خودش جدا می‌کند و بر پیشانی‌ام بوسه‌ی گرم می‌زند. احساس می‌کنم دل مرده‌ام دوباره زنده شد و روحم به تنم بازگشته!
***
یک‌سال گذشت و امروز تولد نُه سالگی من است، امروز روزیست که به تکلیف می‌رسم و درقبال دینم وظایفی پیدا می‌کنم!
اولین تولدی است که پدر حضور ندارد اما سردار سلیمانی جای خالی‌اش را برایم پر کرده است.
نوبت به کادو دادن رسید، کادوی سردار را در دستانم گرفتم‌ و باز کردم، مشتاق بودم ببینم چه برایم هدیه آورده است.
چشمانم گرد شد و تعجب کردم؛ اما خیلی زود لبانم به لبخند باز شد، هدیه‌اش به اندازه یک دنیا برایم با ارزش بود.
چادر! کادوی تولد نُه سالگی‌ام چادر بود و تصمیم گرفتم که منبعد راه حضرت فاطمه را پیش بگیرم و چادری شوم!
هنگامی که می‌خواستم شمع ها را خاموش کنم از من خواست آرزوی شهادتش را بکنم. دلم گرفت! قطره اشکی از چشمم خارج شد.
سردار حال پرشانم را که دید و شروع به قانع کردنم کرد. او برایم جای پدرم را پر کرده بود و حالا از من می‌خواست آرزوی شهادت پدرم را بکنم، هرچه کردم نتوانستم این آرزو را بکنم بنابراین تنها در دل گفتم:« خدایا هرچه می‌خواهد همان کن.»
آرزو کردم و شمع‌ها را خاموش کردم.
کجایی که ببینی دل من تنگ تو شد
قرار بر این نبود و باز دلتنگ تو شد
کجایی که ببینی فرزندان شهدای سرزمینت در فراقت، باز هم یتیم شده‌اند!
پایان️


1