شعرناب

پرتگاه معصومیت

یک قدم جلو آمد و یک قدم عقب رفتم.
تیرکمان را در دستش گرفته بود و مدام فشارش می‌داد.
- لعنت بهت! لعنت به دوستیمون، لعنت به اعتمادی که بهت داشتم!
دستِ چپش را بر سرش گرفت و نگاهش را به سمت دیگری هدایت کرد.
قطره اشکی از چشمم چکید و دلم گرفت، اما چیزی نگفتم تا خاطرش را آزرده‌تر نکنم.
مانند همیشه حق را به او می‌دادم! حق داشت از من دلگیر بشود، اما همه‌ی این‌ها به صلاح خودش بود.
او نباید دل به کسی می‌داد که طمع ثروتش را داشت. نباید دلبسته نگاه‌های مردی هوس باز می‌شد که بعد از استفاده دورش می‌انداخت.
- لعنت به شبی که باهاش آشنا شدی. من دوستت بودم لعنتی! چطور تونستی بهم خیانت کنی؟!
هقی زد و روی زمین افتاد. با صدای بلند گریه کرد و مابین گریه‌هایش مرا ناله و نفرین کرد.
حالِ بدش حالم را خراب‌تر می‌کرد و دلم می‌خواست این دو قدم را هم عقب بروم و خود را از این پرتگاهِ ترسناک که هروقت در خواب می‌دیدم از آن سقوط کرده‌ام تا چند روز بر روی بلندی نمی‌رفتم، پرت کنم!
چشمانم پر از اشک بود و دستم لرزش خفیفی داشت. دلم آغوشِ دوستی نامهربان را می‌خواست که من را دشمن خود می‌دانست.
با صدایی که بارِ سنگینی از بغض را به دوش کشیده بود، گفتم:
- بخدا من بهت خیانت نکردم درسا. من... من فقط می‌خواستم بهت بفهمونم که امین مردِ هوس‌‌بازیِ، نمی‌دونم چیشد که خودش یهو بهم نزدیک شد؛ به مرگِ مادرم دروغ نمیگم درسا!
بلند شد و نگاهی به چشمانم انداخت، که از سرمای نگاهش به خود لرزیدم.
امین مرد ستم‌گر و ظالمی بود که فقط من از ذاتِ کثیفش آگاه بودم، اما چه فایده؟ چه فایده وقتی که جلوی همه چهره واقعی‌اش را پنهان و چهره‌‌ی مردی مهربان که صد و هشتاد درجه با خودِ واقعی‌اش متفاوت بود را آشکار کرده بود!
ای‌کاش هیچوقت پا به زندگی درسایِ ساده‌‌ی من نمی‌گذاشت. درسایی که بخاطر نامادری‌اش طعم محبت کم و طعم تلخی بسیار چشیده بود و به نحوی تشنه‌ی محبت، بخصوص از جانبِ جنس مخالف بود.
به چهره‌‌ی ترسیده‌ام نگاهی انداخت و پوزخند زد. پوزخندی که بدتر از هزاران فحش بود.
با پایش ضربه محکمی به سنگِ متوسطِ جلوی پایش زد که از پرتگاه پایین رفت.
تا لحظه‌ای که سنگ پرت شد با نگاهم دنبالش کردم و لحظه‌ای دلم به حال سنگِ بی‌زبان سوخت.
با صدای درسا، به سمتش برگشتم و در چشمانِ پر نفرتش خیره شدم.
- زیاد نگاه نکن، چون چند دقیقه بعد خودت هم به عاقبت اون سنگ دچار میشی.
بی توجه به محتوای کلامش، خیره‌ی چشمانِ پر از خشم و نفرتش بودم و لحظه‌ای متعجب شدم از این حجمِ غیض!
خوب است که خود شاهدِ آن اتفاق منحوس بود و دید که امین مرا بوسید نه من!
من فقط قصد داشتم هویت اصلی‌اش را فاش و دستش را رو کنم، اما زرنگ‌تر از این حرفا بود و دستم را خواند.
تا فهمید از نقشه‌ی اختلاصش آگاه شدم تصمیم گرفت من را از سر راه بردارد تا راحت بتواند از پدرِ درسا که تنها عیبش سادگی بیش از حدش بود، اخاذی کند.
درسا تیرِ کمان را درست به سمت قفسه سینه‌ام نشانه گرفت.
- وداع کن ماهک... وداع!
بینی‌اش را پر صدا بالا کشید. شاید اگر اینکار را در هر زمان و هر موقعیتی بجز زمان و موقعیت الان انجام می‌داد، صورتم را به طرز چندشی جمع می‌کردم و دعوایش می‌کردم، اما الان جز تماشا کاری از دستم برنمی‌آمد.
قلبم می‌گفت یک دل سیر نگاهش کن و با چهره‌‌ی غمگینش وداع کن.
عقلم می‌گفت حرفی بزن و چیزی بگو تا متوجه بشود که اشتباه فکر می‌کند.
برای گوش کردن به حرفِ عقلم بسیار عاجز بودم. از طرفی هم نگاهم از چشمانِ خواهرکم ذره‌ای فاصله نمی‌گرفت.
برنده‌ی جدالِ قلب و مغزم قلبم بود، چراکه زبانم به حرف عقلم گوش نکرد و ترجیح داد که در سقف دهانم استراحت کند، اما چشمانم... امان از دست چشمانِ مظلومم که به حرف قلبِ تپنده‌ام گوش کردند.
مانندِ دلِ من که برای آن پاره سنگ بی‌زبان سوخت، دلِ درسا هم برای منِ بی‌زبان سوخته بود و این را نگاهش جاز می‌زد، اما قلبش از اول بخشنده نبود و جنگ می‌طلبید و حالا که من جنگی نداشتم او باید مرا از بین می‌برد!
جنگ همین است و گله‌ای ندارم.
خودِ درسا همیشه می‌گفت اگر نزنی خواهی خورد و اگر نجنگی خواهی مرد.
بی‌رحمانه تیر را کشید و گفت: کاش حرف می‌زدی تا از خودت دربرابر حرف‌های امین دفاع کنی. کاش با سکوتت مهرِ درستی به حرف‌های امین نمی‌زدی. کاش می‌تونستم ببخشمت!
گفت و تیر را رها کرد. قفسه‌ی سینه‌ام آنقدر سوخت که نفسم را بند آورد.
دوقدم عقب رفتم و لحظه آخر متوجه پرت شدنم از ارتفاعِ پرتگاه و زجه‌ی خواهرِ عاشقِ بی‌رحمم شدم.
پایان


2