اتفاق شیرینراهی خانه شدم آن روز فقط من بودم و قطرات باران و چتر، بوی خوش خاک و باران و قهوه ای که در خیابان پیچیده بود، آدم را مست می کرد در خلوت خویش،آرام آرام قدم برمی داشتم و از صدای برخورد قطرات باران بر چتر خود، لذت می بردم که ناگهان،صدایی تنهایی مرا بهم زد صدای چکمه ای بود که محکم بر آب های جمع شده ی کف خیابان کوبیده می شد پشت سرم را نگاه کردم، دختری را دیدم زیبا و دلربا صورتش همچو ماه نورانی و چشمانش همچو آفتاب می درخشید، موهای مشکی و بلندی داشت که زیر باران خیس شده بودند به سمتم آمد در چشمانم نگاه کرد و لبخندی زد و من از همان لحظه ی اول،پاک دلباخته ی او شدم زیرا از قدیم گفته اند، وقتی چشم ها همدیگر را می بینند، قلب ها یکدیگر را می ربایند. در زیبایی او مبهوت مانده بودم با کمال احترام و نهایت ادب گفت: می توانم در زیر چتر شما پناه بگیرم من که در چشمان دریایی او غرق شده بودم،بی درنگ قبول کردم آن روز اتفاق زیبای رخ داد و زیباتر از آن دختری بود که در کنار من قدم برمی داشت و من با هر قدمی سوار بر گذر لحظه ها می شدم و در پس کوچه های قلبش گم می شدم او را تا مقصدش همراهی کردم و از سرنوشتی که برایم رقم خورده بود خوشحال بودم آن روز نمی دانستم از باران تشکر کنم یا از چتر یا از سرنوشت!
|