تب سیزده سالگی !به نامِ پناهم عشق بر جاده، حسرتِ قدم هایم مانده بود از بس که از بیراهه ها می دویدم تا دقیقا هفت صبح به خورشید برسم که میان تلخی های چغندر انتظارم را می کشید. اوایل صبح را دوست داشتم بوی یونجه ها و جوهای رقصان در خوشه های زردشان زندگی را در رگ های سیزده ساله ام تزریق می کرد. گاهی خیال می کردم وسط قد بلند گندم ها پنهان شده ای و دزدکی آرامشم را تماشا می کنی.انگار پا به پای من ولی از جاده می آیی. یادم می آید از همه یا خیلی جلوتر راه می افتادم یا عقب تر .دوست نداشتم کسی غیر از تو مرا ببیند. تو آرام و موقر از سمت راست جاده راه می افتادی و بلند می گفتی مواظب باش ماری عقربی چیزی پایت را نزند.پایت به سنگها نخورد .نیوفتی یک هو...من که از اذیت کردنت لذت می بردم خودم را وسط علف ها می انداختم.نمی دانی دیدن اضطرابی که در چشمهایت می انداختم چه قدر لذت بخش بود. آخ... دویدی و کنارم رسیدی .خواستی دستهایم را بگیری و شرم مانع شد من بلند شدم دامنم را تکان دادم و سریع تر دویدم تا دوباره از تو جلوتر بیفتم. برایت بلند بلند از ارزوهایم می گفتم. از تمام آجرهایی که قصد داشتم جمع کنم و کاخ رویاهایی که در ذهن داشتم ... ساعت داشت هفت صبح میشد و سریع تر می رفتم تا سر کرت خودم برسم.همه امده بودند.تو هم سر کرت خودت رفتی. دانه به دانه علف ها از تپش های قلب من خبر داشتند.دغدغه هایم را تحسین می کردند.هر داسی که به ریشه شان میزدم اشک میریختم و چغندر مغروری را که حاضر نبود یکی مثل خودش در بیست سانتی اش ببیند نفرین می کردم. ساعت ده صبح همه ی کارگرها جمع میشدیم و پیش نهاری می خوردیم. فقط نان لواش و چای شیرین.چرا ان مزه هیچ وقت در دهانم تکرار نشد؟ گاهی تره های شیرین را با دندانهای مرواریدی ام می جویدم.زیبایی ام را حتی خاکها ستایش می کرد و جز اندکی آدم همه ی دیگران دوستم داشتند. دایی پدرم که شوهرِمادربزرگ مادری ام میشد اطلاعات مذهبی و دینی ام را می پرسید و وقتی جواب تک تک سوالهایش را می دادم لبخند رضایتی بر گوشه چروک گونه هایش می نشست. مثل او که مرا می ستودند در فامیل کم نبود.اما من که تو را دیده بودم انگار هیچ فامیلی ندارم.انگار دختری فال فروشم که هر صبح تو را در طالع خودم میدیدم. شاید اگر می ماندم به زور هم که شده پای سفره ی عقد یکی از همین ها می نشستم و اصلا چقدر خوب که نماندم. اما جدا ماندن از تو چه! این چه بهایی بود که بی گناه پرداخته بودم. چرا آن سال یک هو غیبَت زد.کجا رفته بودی که بعد از تو از شاخه هاو گندمزار و دشت یونجه خبرت را می گیرم و در جوابم فقط سر تکان می دهند؟ آخرش همین دو یا سه ماه پیش سر به خانه ی بیابانی مان زدم. آدم هایش مرده بودند و درخت هایش در پشت برگهای سبز تیره شان گم شده بودند. یادت هست چقدر گیلاس دوست داشتم و هربار یواشکی باغ می رفتم یک دانه هم برای تو می آوردم. برگهای انگور را خام خام می خوردم و به زور لهجه می گرفتم و می گفتم:رقووووم چوکری اوغانستان ... ....#ادامه_دارد
|