عشق ممنوعهیک روز اتفاقی روی پشت بوم دانشکده الهیات دانشگاه شیراز نشسته بودم دختری با چشمان درشت اندامی زیبا وصورتی سبزه رو به روم نشسته بود نظرمو به خودش جلب کرد محو تماشایش شده بودم انگار چند سال بود میشناختمش آنقدر که انگار نیمه ی خودم رو پیدا کرده بودم تا قبل از اون به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشتم بعد از اون روز زمان آمدنش رو پشت بوم روفهمیدم دقیقا همون ساعت می رفتم رو به روش می نشستم محو تماشایش می شدم هر کاری کردم نتونستم بهش بگم چقدر بهت علاقه پیدا کردم یک روز اتفاقی عکسشو توی اینستاگرام دیدم با دیدن عکسش اشک از چشمام جاری شد انگار چند سال عاشقش بودم کسی که هیچ وقت حضوری نتونستم نمی دونم شاید غرورم اجازه نمی داد بهش بگم چقدر دوسش دارم و بهش علاقه پیدا کردم الان تصمیم گرفتم مجازی بهش بگم بالاخره بهش پیام دادم و تمام حرف هایی که هیچ وقت نتونستم رودررو بهش بگم رو گفتم از اینکه کجا دیدمش چطوری بهش علاقه پیدا کردم الی آخر ......... بهم گفت باید در موردشون فکر کنم بعد از چند روز بهم پیام داد و قرار دیدار گذاشت یادمه اولین قرارمون تو باغ ارم بود رفتیم نشستیم رو نیمکت بعد از چند دقیقه حرف زدن تصمیم گرفتیم بریم کافه اونجا بود که به من گفت از من خوشش میاد و به من اجازه داد وارده زندگیش بشم چند ماه از باهم بودنمون گذشت و هر روز بعد از تموم شدن کلاسها می رفتیم سلف ارم نهار میخوردیم و بعد کتابخونه میرزا درس می خوندیم غروب که میشد میرفتیم بیرون خیابون ارم کافه هرجایی که فکرشو بکنی باهم خاطره ساختیم حتی یادمه یه روز از شاهچراغ تا دروازه قرآن پیاده رفتیم انقدر محو حرف زدن بودیم که اصلا متوجه نشدیم که کیلومترها پیاده روی کردیم یک سال و نیم از باهم بودنمون گذشت بهترین خاطره ها بهترین روزها اینقدر عاشق هم بودیم که اگه یک روز همدیگه رو نمیدونیم دیوونه میشدم فکرشو بکن از دانشکده پزشکی از اونطرف شهر میومد دانشگاه شیراز برای اینکه کنار هم درس بخونیم بالاخره گذشت دانشگاه تعطیل شد اون ساکن بوشهر بود و من شهرکرد برا مدتی هرکدوم رفتیم شهر خودمون زمان تعطیلات عید کمکم با من سرد شد دلیلشو که میپرسیدم بهم میگفت به خاطر درسام و مشغله کاریمه منم باور کرده بودم هر روز سرد و سردتر می شد اینقدر که بعد از حضوری شدن دانشگاه حتی حاضر نشد بیاد دیدن من یه جای کار میلنگید بلاخره با التماس رفتم دیدنش دیدم داره از جدایی حرف میزنه خودم متوجه منظورش شدم کسی که بهم میگفت تو نباشی نمیتونم زندگی کنم باور نمیکردم این همون «شیرین» بوده باشه کسی که میگفت اگه گفت اگه یه روز تو بخوای بری من نمیذارم حالا بهم میگه خانوادم با بودن تو مخالفن پسره رفیق بابام پزشکه اومده خواستگاریم منم قبول کردم پس بهتره رابطمونو تمومش کنیم!!با اینکه تو رابطمون یه بار دیدمش با یه پسر دست تو دست هم قدم میزدن خیانتشو دیدم !!ولی اینقدر عاشقش بودم وقتی تو حرم شاهچراغ دست گذاشت رو قران که پشیمونه و فرصت دوباره بهش بدم بخشیدمش و گذاشتم دوباره تو زندگیم باشه چون عاشقش بودم اما حالا حرف از رفتن میزنه..... اشک تو چشمام جمع شده بود بغض داشت خفم میکرد فقط یک کلمه بهش گفتم امیدوارم خوشبخت شی سپردمش دست خدا برای همیشه ازش گذشتم و با چشمانی پر از اشک ترکش کردم چند روز بعد با همون پسری که میگفت همشهریمه و خانوادم قبولش کردن دیدمش تو بازارچه ی دانشگاه خنده داربود وقتی از دوستام پرسیدم گفتن پسر هم کلاسیشه و کجایی کاری که همه حرفاش فیلم بوده اونجا بود که حالم از سادگی خودم بهم خورد ..... و اما گاهی یاد یک خاطره بوی یک عطر صدای یک آهنگ خانه را روی سرت خراب می کند #ابراهیم_شهبازی
|