دزد و ستاره (۳)شکی نیست که لفظ و مفهوم عقل، ساخته و پرداخته ی مغز انسان است و البته متعلق به همین قسمت از سریال پیکر انسان. اما این که ذهن انسان متعلق به عقل باشد، کاملاً یک چیز دیگر می شود. به بیان دیگر، این که انسان عاقل باشد، یک آرزویبعید است. طبق آن چه تا اکنون می دانیم، دردسرجویی و دردسریابی های عدید و مدید از مشخصات سرشت و تاریخ انسان است. از این جهت، زندگی کردن با مشخصات انسانی خود و در میان انسان هایی که با مشخصات انسانی خود و من و ما و دیگران، زندگی می کنند، زندگی در تنگنای تو در تویی است که هر چه می گذرد با شناختن ژرفای آمیختگی طنز و درد در آن، سر در گم تر می گردیم. می توانم از خود بپرسم؛ پس چرا با این خاک آلودگی های بی میوه صفحات را تاریک و روشن می کنم و سراب می نویسم با این که خوب می دانم، جامعه مثل سیلابی آمیخته به گرداب، به راه هایش به سوی خودش، ادامه می دهد و تا حد ممکن از انبوه شروط عادت آور به این حرکت، پا بیرون نمی گذارد؟ می دانم که این سیلاب گردابی به طور فزاینده، بستر خود را می تراشد و متلاشی می کند تا شاید به انتهایی دست می یابد، اما در حال، به انتظار چند سطر نوشته، ننشسته، و ده ها و صدها کتاب نیز شتاب و نیروی بی حد برتری جویی های اجتماعی را به جدول های کندکننده ی منطقی و مینویی متعهد نمی سازد. پاسخ به این سوال که چرا سراب نویسی می کنم دشوار است اما به هر جهت، زندگی در ابعاد یک نفره و نود میلیون نفره، در جریان است و ما را در جریان آبشارها و پیچیدگی خود می گذارد و می گدازد. در میان این سیلاب بی ترحم، شاید هیچ گاه فرصت لبخند زدن به سنگ، به زباله، به جلبک و حواشی بی گذشت را نباید از دست داد و در هر شات و سکانس، بدون اجازه از نویسنده ی فیلم نامه، باید زجرها و نعره ها را به تبسم ترجمه کرد. البته شاید هم برای این کار اجازه ی اکید داشته باشیم اما به هر حال، طنز؛ تحریف واقعیت نیست، بلکه توصیف واژگونه ی مناظر پیرامون است از زاویه ی نگاه فردی که او را از پا آویزان کرده اند. اکنون که دارم کرکره ی این سطرها را بر صفحه ی پنجره ی شما می کشم تا تصاویر خیابان را روی سطرهای نگاهتان بچینید، قدرت شرق در حال طلوع است و مردم در حال تبدیل شدن به عدد و نمودار توانایی بیوتکنیک هوای آن سوها هستند. ویروس مثل ستاره در شب و روز می درخشد و نفس ها را ذوب می کند. آنانی که پول و حق داشتند و ویژه هستند، در برابر نمودار ایستادند و واکسن ویژه زدند و آنانی که ناویژه بودند، کنار نمودار ایستادند و واکسن های کوپنی و عمومی زدند. این دیگر چند کلمه ای نیست که من بنویسم و او بخواند یا نخواند، مسئله ی مرگ و زندگی است و بارها و بارها و بارها از شعر و ادبیات و تمام هنرها مهم تر است. حتی در این جا هم خط درشتی که بین ویژگان و ناویژگان کشیده شده، از فرط پررنگی به صورت انسان رنگ می پاشد و آینه را رنگین می کند. حال مضحک و ضاحکی مثل من بیاید و از همان نوع ویژگی داشتن ها در شعر، شکایت کند که چه؟! که یعنی چه؟! چقدر باید به حال خود خنده دار بود؟! اگر عدالت مقصدی رسیدنی بود، مقصدی همیشگی نبود. با این حال که دیگر حالی نمانده که چیزی حالی انسان بشود، باز هم باید یادآوری کنم بین ویژگی داشتن و ویژگی داشتن، تفاوت است. فرق است بین ویژگی و امتیاز خود یک شاعر در اجتماع، با ویژگی شعر یک شاعر و امتیازش در ادبیات. این مرزی است که گاه ارتباط هایی بین آن هست و گاه نیست و البته به علت زیست عمیقاً اجتماعی انسان، نحوه ی تفکیک آن به آسانی روشنایی نمی گیرد. به قول بهزاد خواجات: رنگ نقاشی های او بر تکلم ما چسبیده / وهر حرف که بگوییم / با طاووسی تکه تکه اشتباه می شود / ولی این شعر با مدح میانه ندارد / و اگر لازم شود / فیلم را از اول می گذاریم / تا جغجغه ای به شکل خود را / در گوشه ی کادر ببینید / وژوکری که زیر موی تو خواب است. آری، شاید بعضی فکر کنند که من، موجود بدچشمی هستم. یعنی نه این که مثلا روی نردبام، یک دفعه خواسته باشم چند پارگی از چند پارچگی را بدوزم و بعد همان طور که یک دستم نخ، و یک دستم سوزن، هر چه کرده ام، نخ را در سوراخ ببرم، نتوانسته، و باز با آب دهان، نخ را تر و تیز کرده و دوباره خواسته ام، نخ را ببرم در سوراخ و چون چشمم شماره انداخته، باز برای دیدن بهتر، بیشتر خم شده ام و بیشتر و باز و بیشتر، تا با صورت و سوزن و نخ، بر کف زمین آمده ام و دوخت چشم هایم به هم ریخته و ... . نه، سقوط من هر طور که پیش رفته باشد، استراحتاً منظور از بدچشمی، این نیست. از این گذشته، یک اتفاق مانند این، با این جزئیاتی که گفتم، آن همه تمرکز و دقت بالا برای آن طور افتادن نداشته است. وانگهی، من چون نخبه نیستم، مثل هیچ نخبه ی جهان سومی هنگام سوزن نخ کردن، نمی روم و نمی ایستم روی نردبام که جهانیان از این ایستادگی و سوزن و نخ، دستشان بیاید چه چیزی در انتظار آنان است و بلرزند و دیگر با انواع دسیسه ها، حین نردبام، سوزن و نخ، دست کسی ندهند و ... . بدچشمی که می گویند من دارم یعنی همین. یعنی این که بعضی اسرار چشم گشاد کننده و چشم ترکاننده را نمی دانم. نمی دانم چه طور می شود وقتی داری به ضعف کشیده می شوی، داری به قدرت کشیده می شوی! چطور می شود وقتی داری محروم تر می شوی، داری دارنده ی امکانات بیشتر می شوی! چطور می شود وقتی داری برای دست گرمی هم که شده، حتی یک نظریه پرداز پیش افتاده هم پرورش نمی دهی، داری در همان زمینه ها دارای دانش توانمندتر و دانایی وسیع تر می شوی! و چطورها و صدها چه و چه، و چه می دانمِ دیگر. با هجایی فرسایش آور، هیچ وقت نمی فهمی آنان که با بلندترین تسمه، کمر به نابودی این مرز و بوم بسته اند، قصدی این طور محکمو اُرتدوکس رابا چه بسته اند؟! و بالاخره این نیت طولانی، روزی از گره های تلاقیخودباز می شود یا بسته؟! شاید هم هنوز مثل کلیشه ی پدرسالاری دهه ی چهل، اخلاق سگ و سگک با هم بستگی و بازی دارند! کی ما می توانیم بالاخره از بازی ها و بستگی داشتن ها رها گردیم، بزرگ شویمو بعضی گناه ها را به گردن خودبگذاریم؟! این ها رازهای جهان سوم است که هرگز نمی شود که بدانی و کلا در مسیر سوم، چیزهاصد چیز و هر چیز یک چیز دیگر است. بعضی هم شاید فکر کنند که من، علاوه بر بدچشمی، انگشت اشاره ی مسرور و مغروری دارم که در اسرع وقت به انسان ها انگ ندانستن اساسی می چسباند. بد و بی حد نمی گویند اما چه کنم؟! اگر نادانی بنیانی بعضی حتی از سیارات ابعد پیداست، گناه من چیست که از فاصله ی گوش تا لب یا پلک تا صفحه، آن را تشخیص می دهم؟! تشخیصدادن در این فاصله ی اندکواقعا چیززیاد و غرورآفرینی نیست. خیلی دور و دشوار است که تشخیص بدهی بعضی، آسان ترین سطح و دم دست ترین بُعد یک فضا را نمی دانند؟! انسانی که حتی به ذهنش خطور کند که شعر از مسیر دزدی به صعود و ستارگی می رسد، از بن به این ِگل نمی خورد. یا معنی دزد را نمی داند یا معنی ستاره را یا معنی شعر را یا معنی دو و هر سه را. ندانستن کدام یک از این ها در نخست ترین گام ها به سمت شناخت شعر، می گنجد و بخشودنی است؟؟!! خیلی شم و شتاب می خواهد تا بدانی، کندی و کسلی ذهن یعنی چه؟! گناهکار و شایسته ی سرزنش ام که کوش و هوش زیادی در فریب خود ندارم؟! از کی و کدام امامزاده ای، معجزه اش ستاره زدن بر پیشانی دزدان بوده است؟! شاید گاهی به امید شفای فرهنگ دور ضریح خالی می گردیم و نمی خواهیم باور کنیم رازی اگر در آن مدفون هست،نیست مگر جسمیت یافتگیخوش باوری خودمان. بدتر از آن، این که گاه قفسی کهانسان های دیگر از خودپرستی برای خود ساخته اند با ضریح اشتباه می گیریم و مصرانه حاجتیرا از آنان می طلبیم که ریشه ی اعجاز را به عجز بر می گرداند. بعد معنوی و اخلاقی ماجرا را نیز کهفراموش کنیم، خودپرستی، رخشانی تخصص و بی طرفی نظر را کور می کند و همه نشانی ها را دقیقاً به نقطه زیر قدم، ختم می نماید. آنانکه زحمت پیمودن به خود نداده و نحواهند داد، ترجیح می دهند مقصد را همان جایی اعلام کنند که ایستاده اند. شعر متصل به ذات انسان است. اگر بخواهم مثال بزنم؛ انباشت شعری، در پیوستگی به شخص، شبیه انباشت ماهیچه است. شما نمی توانید ماهیچه های یک قهرمان زیبایی اندام را به خود بچسبانید و در آن خودنمایی کنید. ماهیچه بر جسم شما می میرد چون با رگ و پی شما پیوند ندارد. حتی اگر پیوند داشته باشد شما قلب و ریه و نظام خون رسانی ورزشکار واقعی را ندارید و به زودی ماهیچه ها متناسب با خون رسانی و عصب های ضعیف شما، ضعیف می شود. حتی اگر تمام این مشکلات را حل کنید تا هنگامی که زیر فشار وزنه و حرکات مختلف، درد عضلات را احساس نکرده باشید و لحظه به لحظه شاهد تغییر شکل نباشید، هرگز ذات و لذت یک بدنساز واقعی را تجربه نمی کنید. لذت واقعی حاکی از یک احساس درونی است که با کوشش واقعی و صادقانه ی شما و تشویقی متناسب با خودیافتگی شما در قاب آن تلاش، پدید می آید. این احساس و درک درونی از خود، برای دیگران، تملک یافتنی نیست. البته هر انسانی با داروی روانگردان می تواند احساس پرندگی کند اما حین واقعیت، به سقوط خواهد انجامید. تردیدی نیست که تاثیر باور و احساس صادقانه ای که در درون خود یافته ایم، باید در بیرون نیز، مشاهده شدنی باشد. بله، سرقت صدایی بلند دارد اما برای اعلام شاعر نبودن. اگر سرقت، جوهر فردی گردد، سند قطعی بر فقدان باور و احساس شاعری در درون اوست و وقتی فرد خودش در اعماق روان، معترف است که شاعر نیست، باقی ماجرا به سویی دیگر ادامه پیدا نخواهد کرد. این مطلب را از ضلع اخلاقی مسئله، بیان نمی کنم و فقط ابعادی را که به سلوک شعر مربوط است در نظر دارم. صمیمانه بپذیریم که: پرواز آفرینشگری باپاورچین دزدی، جدایی ماهیت دارند. شاید ما میل شدیدی داشته باشیم که همه چیز به آسانی به دست بیاید اما روال تجربیات بشری تا به حال چنین بوده که قاعده ی دنیای پیرامون و سرشت تکامل استعدادهای بشری، چنین نیست. اگر قرار باشد همه ی امور هستی و نیستی را از دریچه ی فراخی بنگریم، تا ابد اوضاع شور و شعور و شعر ما همین است که هست و بلکه هر امروز از هر دیروز بی پاسخ تر می گردد. بنده، به سبب رشته ای که خوانده ام به مطالب کمیاب و دور از چشم در ادبیات گذشته ی فارسی دسترسی دارم و هم به سبب آشنایی کم و بیش با چند زبان، امکان سرکشی را در گوشه هایی دارم که دستبرد از آن برای افراد دیگر به آسانی قابل ردگیری نیست. می توانم از محفظه هایی که در دید نیست، تصویر و تعبیر قیمتی ربایش کنم و با این حال نه تنها تمایلی به این کار ندارم بلکه در این مورد دچار وسواس نیز هستم تا آن جا که جز به دلایل پژوهشی و تحلیلی از خواندن اشعار معاصران خودداری می ورزم تا فضای مستقل ذهنی خود را تا حد ممکن از دست ندهم. اگر دزدی برای شعر راهگشا بود شک نکنید با ویر عجیبی که من به سرایش دارم، از آن رویگردان نبودم و دیگرانرا بر حذر نمی داشتم. اخلاقی نیست که هنگام تشریح تخصصی یک مبحث، بنیان را بر اخلاق بگذاریم چرا که فقط پس از رسیدن به نتایج ناب، اخلاق مجال حضور دارد. افزون بر آن، اخلاقی نیست که من یک دغدغه ی اخلاقی داشته باشم و تظاهر کنم که آن، یک دغدغه ی تخصصی است. همچنین اخلاقی به نظر نمی رسد که به بهانه ی صحت اخلاقی، راهنمایی بی صحت به دیگران ارائه دهم. به این سه دلیل و به این دلیل که اتفاقا خود را انسانی علاقه مند به اخلاق می دانم، قصد فریب خوانندگان این متن را ندارم و حتی در آن صورت نیز منافع و ضرورتی برای این کار احساس نمی کردم. منفعت بیرونی تا وقتی که انسان را به رضایت درونی نرساند، اشتیاق آور نیست و درجه ی علاقه به آن، بستگی به شخصیت انسان دارد. به موقعیت و موفقیت رسیدن، آن هم در پناه معیارهای آشفته، شاید برای هر کسی جذاب نباشد. شک نیست که هر کسی قفس خاص خود را دارد و من نیز در مد قفس ها غرق ام. سال به سال پنجره ای متروک تر در حاشیه ی متن ادبیاتمی گردم و نفعمایجاب می کند بیش از درستی و کارآمدی حرف هایم به ایجاد شگفتی و جذابیت ظاهری فکر کنم تا هر خوب و بد دیگری. گویا باید در پی آن باشم تا شهرت و شرایط بهتر برای خود پدیدار کنم که این طور در پرت و آفتابی نشده، باقی نمانم. با این حال، با وجدانی که آسوده نخواهد بود چه کنم؟! حتی فارغ از نیاز به احساس مثبت درونی، عاقلانه به نظر نمی آید که برای روشن کردن چند فشفشه، یک شهر را آتش بزنم و برای گرفتن چند ماهی، رودی را خشک کنم. نمی شود همه چیز را در عالم ادبیات طوری جا به جا کنیم که فقط خودمان معلوم باشیم و خودمان. خودنمایی و بازاریابی تا وقتی موجه است که فریبمندی و خودبینی ممتد، چشم انداز آن نباشد. من که می خواهم با تکیه بر ستون ادبیات موجودیتی داشته باشم چگونه می توانم تاکید ستون هایش را به هم بریزم؟! تا در حجم ادبیات هستیم چاره ای نیست جز این که حرمت این اضلاع دیرین را نگه داریم و نگران در و دیوار فرو ریخته ی آن باشیم. باز هم به قول مرد ابری یوش: دست ها مي سايم / تا دری بگشايم / بر عبث مي پايم / کهبه در كس آيد / در و ديوار به هم ريخته شان / بر سرم مي شكند
|