شعرناب

مهیندخت معتمدی

مهیندخت معتمدی
دکتر مهیندخت معتمدی، متخلص به "مهین" در نخستین شب دی‌ماه ۱۳۰۸ خورشیدی در شهر بانه، دیده به دنیا گشود. پدرش مرحوم عطالله معتمدی، متبحر در زبان‌های پارسی و عربی و کوردی، از زمره فرهنگیان نامدار کوردستان، قصر شیرین و کرمانشاه بود.
پدربزرگش، حاج شیخ محمد معتمدالاسلام، از عالمان معروف مذهب شافعی کوردستان و از مدرسان معروف علوم معقول و منصب‌نشین مسند قضا، و ریاست و کرسی علم و فقاهت و یکی از کارگردانان فرقه معروف مشایخ نامدار کانی مشکانی بود. تکیه و خانقاه این فرقه مذهبی هنوز در روستای کانی مشکان موجود و دائر است.
▪︎خلاصه‌ی وضعیت تحصیلی:
- سال ۱۳۱۶ : آغاز تحصیلات ابتدایی.
- سال ۱۳۲۴ : آغاز تحصیلات دبیرستان.
- در سال ۱۳۳۵ به دریافت گواهی‌نامه ششم ادبی، با احراز مقام و رتبه اول نائل آمد و در همین سال، با موافقت وزارت فرهنگ، به تحصیل در دانشسرای عالی تهران پرداخت.
- در سال ۱۳۳۸ درجه لیسانس را، در رشته ادبیات فارسی، از دانشگاه تهران، به دست آورد و بعد با سمت دبیری، در دبیرستان‌های سنندج و دانشسرای مقدماتی دختران مشغول به کار شد.
- در سال ۱۳۴۲ از سنندج به تهران منتقل شد و به تحصیلات عالی ادامه داد و در سال ۱۳۴۶ در امتحان ورودی فوق لیسانس شرکت کرد و توانست مقام اول را کسب کند و سال ۱۳۴۸ از مقطع کارشناسی ارشد فارغ التحصیل شد و پس از پشت سر نهادن آزمون ورودی دکترا، توانست در سال ۱۳۵۲ مدرک دکترای رشته زبان و ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران کسب کند.
رساله دکترای او در موضوع صور خیال شاعران در دیوان مسعود سعد سلمان شاعر بلند پایه و قوی مایه قرن پنجم و اوائل قرن ششم هجری بود. استاد راهنمای تهیه و تدارک رساله دکترای او آقای دکتر پرویز ناتل خانلری است.
***
نخستین دیوان او با عنوان "دریای اشک" در سال ۱۳۵۳ منتشر شد.
اک به زبان‌های عربی و فرانسه آشنائی دارد، و به همین خاطر توانست بعضی از آثار نویسندگان و گویندگان این زبان‌ها را به شعر پارسی برگرداند که نمونه‌های آن در "دریای اشک" و در "گل‌های آبیدر" موجود است.
شعر دکتر مهیندخت معتمدی، ساده‌ و دلنشین و در قالب غزل و قصیده‌ سروده شده‌ است. او می‌گفت من همسر اختیار نکردم و با نوشته‌هایم زندگی کردم.
سرانجام در ۱۶ آبان سال ۱۳۹۲ خورشیدی، در سن ۸۴ سالگی دار فانی را وداع گفت.
▪︎آثار مهیندخت معتمدی:
- دریای اشک.
- نقشی از مولانا خالد نقشبندی.
- شعله کبود، جبران خلیل جبران (ترجمه)
- گل‌های آبیدر.
- قصاید سه‌گانه: لامیه العرب، لامیه العجم و لامیه الکرد.
- قصیده‌ی بانت سعاد.
▪︎ نمونه شعر:
(۱)
شور و شوقی به دلم مژده دیدار آورد
مهلت ای عمر كه نخل هنرم بار آورد
عاقبت شعله آن شمع نهانخانه دل
پرتو صبح امیدم به شب تار آورد
لاله سانم، جگر از آتش تنهایی سوخت
داغ دل كاست چو دلبر می گلنار آورد
هنرم برگ و بر آورد و ثمر شیرین داد
هدیه صاحب‌نظران را گل بی‌خار آورد
مرو ای دوست كه از بهر نثار قدمت
شاهد طبع بسی گوهر شهوار آورد
نرود مهر تو از دل ز تن ار جان برود
نازنینا كه مهینت در گفتار آورد.
(۲)
تا بود داغ غمت نقش به پیشانی ما
کی به پایان رسد این سر به گریبانی ما
همچو موی تو به روی تو پریشان شده‌ایم
که نشانی است خوش از بی‌سر و سامانی ما.
(۳)
مهر وطن
تا که خاک تو مرا زادگه است بانه ای شهر پر از شور و سرور
با نسیم سحری بوی خوشت به مشام آیدم از این ره دور.
¤
تا بکاهد غم تنهایی دل از توام، مه سخنی ساز کند
تا بپیچد به پرندت همه شهر جلوه مهتاب خوش آغاز کند.
¤
خود ندانم که در این جنگ و ستیز در سلیمان بگ تو جائی هست؟
تا مگر تشنه لبی نوشد آب بر لب جو اثر پائی هست؟
¤
آرببای خوش و سرسبزی آن گر چه در چشم خیالم طاق است!
سایه بید بن و زرد گلت باز میعاد گه عشاق است؟
¤
باز در دامن این کوه، چو من مرغی آواره غزل‌خوان گردد؟
باز از آتش صدها گل سرخ همه شب باغ چراغان گردد؟
¤
بر درختی زدوکانان لب جو آشیان ساخته آن لک لک پیر؟
می‌زند چوبه منقار به هم؟ می‌شود گاه ز تنهائی سیر؟
¤
باز از جلوه،هزاران اختر عاشقان را همه شب گوید راز؟
آید از مسجد آدینه شهر بانگ تکبیر به هنگام نماز؟
¤
باز در سقف سرا، فصل بهار چلچله ساخت ز نو لانه خویش؟
یا چو من ماند ز جانانه جدا؟ الفتی بست به کاشانه خویش؟
¤
باز در پیچ و خم کوچه تنگ پیچد آواز خوش رهگذری؟
یا که در آرزوی دیدن دوست آید از خانه برون باز سری؟
¤
باز در سایه کم نور چراغ پدر پیر نفرسود زکار؟
از شکوفا گل رخسار پسر آیدش یاد زهنگام بهار؟
¤
بشکند دست جفا پیشه خصم که غمی تازه به غم‌ها افزود
افت جنگ که ننگ بشر است باز از پهنه گیتی نابود
¤
جمع یاران چه پریشان کردند هر یکی همچو من آواره نبود
دامن سبز سلیمان بگ تو در خور آتش خمپاره نبود
¤
کوه پیکر ز کمین جغدی شوم آهنین بال بر آمد به سپهر
آتش افشاند و سبک اوج گرفت برد از یاد، شکر خنده مهر
¤
در دل آن شعله جانبخش امید دیرگاهی است که خاموش شده است
کودکان را همگی شور و نشاط دگر از رنج فراموش شده است
¤
چه غم ار مرغ غزلخوان ترا بال بشکسته و پر ریخته‌اند
نیک دانی که به آب و گل من در ازل مهر تو آمیخته‌اند
¤
گر که مشتی خس و خاشاک وجود در دمی سوزد و بر باد رود
دلنشین نغمه داوودی من تو مپندار که از یاد رود
¤
مهر تو آتش زردتشت و مرا دل، پرستش‌گه ناهید شده است
تا سخن گرم شد از پرتو آن عمر من هستی جاوید شده است
¤
نرگس از خواب چو گردد بیدار از افق مهر نتابیده هنوز
از من دلشده ات باد درود که به یاد تو شبم هست چو روز
¤
شهر زیبا! تو بمان در همه عمر تا جهان است و به تن جان باشد
تا زند در رگ تن نبض حیات در دلم مهر تو جانان باشد
¤
صبر کن یک دو نفس، جان عزیز! تا شود باز، بهارت آغاز
آبت ار خشک شود و خونین گشت خود ز سرچشمه به جوی آید باز.
گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


1