شعرناب

حکایت سلطان و چهار دزد

در زمان شاه عباس صفوی حدود چهارصد سال پیش شاه عباس شبی جهت بررسی حال و احوال شهر با لباس درویشی در شهر میگشت
کسی نمیدانست که ایشان شاه میباشد.در نیمه های شب ناگهان با چهار سارق برخورد .آن چهار سارق به شاه گفتند شما کی هستی؟
شاه گفت من سارق هستم ولی تنها هستم .سارقان گفتند چه بهتر ما هم سارق هستیم حالا 5 نفر شدیم
آن ها به شاه گفتند ما هر یک یک هنری داریم.شما چه هنری داری؟
شاه عباس پرسید هنر های شما چیست؟ برای من بنمایید
یکی از آن ها گفت من زبان سگ میدانم و سگ هرچه پارس کرد میفهمم چه میگوید
دیگری گفت من از دیوار هرچه بلندتر هم باشد بالا میروم
سومی گفت من زمین را بو میکشم میفهمم مال کیست
چهارمی گفت من در ظلمت شب هر که را ببینم در فردای آن روز هرجا او را ببینم او را شناسایی میکنم
شاه عباس گفت :بسیار هنر های زیبایی دارید به درد مملکت داری میخورد
آن ها از او پرسیدند شما چه هنری داری ؟
گفت من با ریش بلندی که دارم وقتی آن ها را به تکان درآورم هر مجرمی به هر دلیلی زندانی شده باشد آزاد میگردد
سارقان گفتند هنر شما از ما بهتر و زیبا تر است خوشا به سعادتی که شما داری
و با هم به قصد سرقت راهی شدند
به در عمارتی رسیدند که بسیار زیبا بود .
آن شخصی که بو میکشید گفت اینجا خزانه شاه میباشد.ناگهان سگی پارس نمود شخص دیگر گفت که سگ میگوید صاحب مال دنبال شماست
نفر سوم پا به دیوار گذاشت و از دیوار بالا رفت و در را گشود و 5 نفری خزانه ی شاه را به سرقت بردند و آن را در جایی مخفی کردند تا فردای آن روز بین هم تقسیم کنند و با تاریک و روشن شدن هوا از هم جدا شدند
آن چهار سارق با هم رفتند و شاه عباس هم تنها رفت
فردای آن روز به محض برآمدن آفتاب به تخت شاهی نشست و دستور داد به محل قرار بروند و آن چهار سارق را دستگیر کنند
سه نفر از آن ها شروع به التماس کردند که سلطان ما سارقیم از روی ناچاری دست به سرقت زدیم
نفر چهارم به محض ورود شاه را شناخت و گفت :ما همه کردیم کار خویش را پس تو ای خواجه بجنبان ریش را
شاه از گفتن حرف ایشان خنده اش گرفت و گفت حیف شما میباشد که در خفا دزدی کنید
شغلی به شما میدهم که نیاز به شب زنده داری نباشد
آنکه زبان سگ میدانست گذاشت وزیر امور خارجه
آنکه بو میکشید گذاشت وزیر دربار
آنکه از دیوار بالا میرفت گذاشت وزیر جنگ
آنکه شب هر که را میدید و روز میشناخت گذاشت وزیر دادگستری
و گفت هرگاه شما مشکلی پیدا کردید من ریشم را که تکان بدهم مشکل شما حل خواهد شد اما یک شرط دارد
شرط این است که سهم سلطان را جداگانه به خزانه ی او بریزید.مشکل حل خواهد شد
این بود داستان سلطان عادل و دزدان زبردست .
چنانچه کلماتی را جا گذاشتم از شما پوزش میطلبم


1