شعرناب

کلاس اندرسون

کلاس اندرسون
کلاس یوهان رودولف اَندرسون (Claes-Johan Rudolf Andersson) شاعر، نویسنده، موسیقیدانِ جاز، روان‌پزشک و سیاستمدار در سال ۱۹۳۷ در هلسینکی، پایتخت فنلاند، به دنیا آمد. او که ساکن همین شهر است، در دو دوره، نمایندۀ مجلسِ فنلاند و نیز چند سال وزیرِ فرهنگِ این کشور بوده است. در سالِ ۱۹۹۴، نامزدِ ریاستِ جمهوریِ فنلاند بود.
کلاس اَندرسون که از بنیانگذاران «اتحادیۀ چپِ فنلاند» است. از سالِ ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۸ ریاست آن را به عهده داشته است.
او از اقلیّت سوئدی‌زبان کشور فنلاند است.
کارنامۀ ادبی اَندرسون شامل ده‌ها عنوان کتاب رُمان، نمایشنامه، فیلمنامه و شعر است. او همچنین آثاری غیرِ ادبی در زمینه‌هایِ سیاست، روان‌پزشکی و موسیقی دارد.
شعرهایش در بیش از پانزده مجموعه چاپ شده است و آثارش ده‌ها جایزۀ مهم نصیبش کرده است.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
می‌خواستم سیمایِ مادر را
در شعری بنشانَم
از پُشتِ غُبارِ چهل و شش سال
پس از نخستین دیدار…
امّا نمی‌شود دور شوم
و به چشم‌انداز آرَم
غُبارِ نشسته بر چهره‌ی خود را…
در قَلَمروِ خاموشی
«شرم‌آور است… هیچ حسرتی شما را نیست.»
و نیازمندانِ محنت‌کش همه ساکت‌اند
خاموش‌شان کرده‌اند
با آن صَدَقات
می‌بایست دشنه می‌خریدند
نه که فراموش کنند
امّا به‌جایِ آن، زبانِ خود را به دندان جویدند
درست مثلِ بردگانِ «دوزخِ» دانته
افتادند در حُفره‌ی گور
درونِ دَخمه‌ی نوشگاه‌ها، در سایه‌ی پارچ‌هایِ آبجو
این ستم شرم می‌آفرینَد
و قُربانیانِ خودکشی…
(۲)
بهترین شعرم گُم شد
هیچ‌گاه دیگر شعری مانندِ آن ننوشتم.
موضوعِ شعر یادم نیست
گریه کرده بودم
از خواندنش امّا…
دگرگون می‌شود آن‌کس که شعرِ مرا بخوانَد
می‌شود گفت شعرِ من اثری می‌کند آن‌سان که هر چیزِ دیگر از یادشان می‌رود.
یکی حتی چشمِ خود را کور می‌کند
تا شعرِ دیگری نخوانَد.
آنان که شعرِ مرا از بَر کردند
برایِ زیستن با شعرم، به کویر کوچیدند.
آن‌کس که در اندیشه‌ی دیدارِ دیگری بود
دوستی شد تا شعرِ مرا بخوانَد.
مدیرانِ صنایعِ جنگ‌افزار با شعرِ من جادو می‌کنند
تا کارخانه تنها رایانه بسازد.
آنان که شعرم را دَرک نکرده‌اند
بدسگالانه و شَرورانه اَراجیف می‌بافند
و ادعا می‌کنند چنین شعری هرگز سُروده نشده
یا این‌که من خودم شعرم را سوزانده‌ام.
این‌ها را تنها کسانی ادعا می‌کنند
که شعرِ مرا نخوانده‌اند هنوز.
(۳)
برف می‌بارد
مرد گام می‌زند، فُرو شده تا زانو
برف می‌بارد
مرد گام می‌زند، فُرو‌ شده تا سینه
برف می‌بارد
باز گام می‌زند، تا شانه در برف
برف می‌بارد
تا سیبِ گلویش، تا دهانش
همچنان گام می‌زند
سوراخ بینی‌اش، لاله‌ی گوشش پُر از برف
امّا به رفتن ادامه می‌دهد
برف می‌بارد
دیگر چیزی نمی‌بیند
همچنان ادامه می‌دهد
برف می‌بارد
پیش می‌رود
برف می‌بارد، برف می‌بارد
مرد در راهِ خویش، باز پیش می‌رود.
خیال کن تو آن مردی
به راهت ادامه بده!
(۴)
خون فریاد شد
قربانی بر زمین افتاد
و شوربخت مزه خاک را چشید
پیش از آن که نخستین گل بهاری در گورستان چتر بگشاید
دست کشنده از پیروزی کوتاه شد
هر دو قربانی به خاک فرو شدند
و چمنزار –دیگر بار– نفس کشید
(۵)
مرد گام می‌زند فروشده تا سینه
برف می‌بارد
باز گام می‌زند تا شانه در برف
برف می‌آرد
تا سیب گلویش تا دهانش
همچنان گام می‌زند
سوراخ بینی‌اش لاله گوشش پر از برف
اما به راه رفتن ادامه می‌دهد
برف می‌بارد
دیگر چیزی نمی‌بیند
همچنان ادامه می‌دهد
برف می‌بارد
پیش می‌رود
برف می‌بارد
برف می‌بارد
مرد در راه خویش باز پیش می‌رود
خیال کن تو آن مردی
به راهت ادامه بده!.
گردآوری:
#لیلا_طیبی (رها)


1