چهل سالگیچهل سالگی... شاید برای خیلی ها قدم زدن در سراشیبی باشد... اما اِشتهای بعضی ها در این سن و سال ، تازه باز می شود. رویاهایت را دودستی بغل کن بگذار تقویم ها هر چقدر دلشان می خواهد پشت سرت حرف بزنند. . آدم از چهل سالگی که عبور میکند ، دیگر برایش حرف دیگران آنقدرها مهم نیست. آدم از چهل سال که میگذرد آدم ها را انگار از پشت یک شیشه نامرئی می بیند و فکرشان را میخواند اما به روی خودش نمی آورد. آدم از چهل سالگی به بعد به آدم های جدید خیلی دیر اعتماد میکند. و من اکنون این مرز چهل سالگی را رد کرده ام و همچنان عزیزانی دارم که نگران حالم هستند و برایم فنجانی چای با خرده نبات می آورند و شباهنگام که در جایم غلت میزنم ، پتو را رویم می اندازند و بعد هم چند لحظه ای به صورت بی قرارم خیره می شوند. و این را خوب میدانم که یک خوشبخت خاص بودن ، مثل راه رفتن یک بند باز مَست روی دره های عمیق است. همه ی اینها را میدانم اما باز به خودم میگویم که هی فلانی ؛ زندگی شاید همین باشد ، یک فریب ساده و کوچک... بهزادغدیری (شاعر کاشانی)
|