ساختار شکنی در شعر (1) ساختارشكني در شعر (1) ( جرّاحي و عمل ) وقتي كه صحبت از شعر نو مي شود شايد در بعضي از ذهنهاي تازه به كار چنين تداعي گردد كه اشعار بزرگان قرنهاي گذشته كهنه و مندرس و بسيار تكراري شده است و ديگر براي مطالعه به درد نمي خورند. ولي در حقيقت اينطور نيست و بر عكس اين عمل مي شود . يعني اگر كسي نتواند مسلـّط به اشعار كلاسيكي باشد و نتواند از جلوه ها و زيبايي ها ي آثار ديروزي و عالم و علوم دانشمندان گذشته بهره بگيرد بعيد است كه ساختار شكني و نو آوري در عالم شعر امروز را بدان مفهومي كه فرهنگ و اصالت ما مي خواهد به نحو احسن به نتيجه برساند و يا بعنوان مثال غزلي مساوي يا شيرينتر از غزل هاي بزرگاني چون حافظ ، وصال ، بيدل ، مولانا و ... خلق بنماید. منظور از شعر نو ، شعري است كه داراي تركيبات، تشبيهات و تصاوير غير تكراري و بطور كلي داراي زيبايي و خلا ّقيـّت در حدّ فهم به مردم امروز باشد. شايد شاعري غزلي كلاسيكي خلق نمايد كه در آن فقط دو مورد تركيب تازه وجود داشته باشد كه همين غزل هم تازه و نو به حساب مي آيد و الا ّ اگر قرار باشد تمام قافيه ها و تركيبات و تشبيهات بكار برده شده ي ديروزي را از اشعار امروزي حذف كنيم چيزي به درد خور فرهنگ ما نمي ماند ، اصلا چنين كاري هم امكان ندارد، پس بياييد در عرصه ي شكوفايي استعدادمان زياد ناشكرانه قلم نرانيم و رقص در كلمات و نگاهمان بيانگر احترام به ركن اساسي مليّت و اصالتمان باشد . شما از شعرهاي امروزي يكي را برايم نشان بدهيد كه از اشعار ديروزي بهره مند نشده اند . همه ي تكراري ها را حذف كنيد ، از واژه هايي چون عشق و ساغر و جنون و ... گرفته تا فعل شدن و شنفتن و گفتن و ... ببينيد چه مي ماند؟!!! پس عنايت داشته باشيد كه عالم كهنه نشده است و احساس و انديشه ها محترم و معتبرند ، ليكن طرحها و برداشتها و كيفيّت بيان در واژه هاي مصطلح امروزي و رقص و عشوه ي كلمات است كه بطور متفاوت تغيير حالت و رنگ مي دهند. من ديگر اينجا از واژه ي « كهنه » دلخوش نيستم و از به كار بردنش به نحوي كه بعضي دوستان در كمال افاده در نظراتشان اعمال مي كنند خوشم نمي آيد. اجازه بفرماييد بجاي واژه ي « كهنه » ، عبارت « ديروزي » بگذاريم . يعني بجاي اينكه بگوييم واژه ي« اندر» كهنه و قديمي شده است ، بگوييم واژه ي«اندر»، ديروزي شده است . يعني از سليقه ي زبان حال و امروزي خارج شده است . و حقیقت هم این است . کسی کهامروز در آثارش بیش از حد، کلماتی چون« اندر» را که از رایجترین های چندین قرن پیش است، بکار می برد، نباید ادعایخلق نوین امروزی راداشته باشد.زبان در هر ساختاری وابسته به زمان است. باز اينطور گفتنش را هم احساس شرم مي كنم اما در هرحال اينجوري گفتن با ادبتر از كلام قبلي است . راستش را بخواهيد ، وقتي كه واژه ي ( كهنه ) را به كار مي بريم ، من از بسياري از واژه ها و عبارتها كه سابقه ي طولانيتري دارند و بسيار تكرار مي شوند خجالت مي كشم ، مثل سوره ، آيه ، عشق ، خدا ، ديوانه ، مستانه ، مي ، آدم ، بانو ، خمار ، تقلا ّ ، گل ، اعلا ، فرشته ، آسمان ، ساقي ، غيرت ، وصل ، عرفان ، معرفت ، سقوط ، عاطفه ، ناز ، بوسه ، گلشن ، آغوش ، لب ، پاس ... بايد بزرگان فرهنگ به اينگونه علّتهايي توجه مي كردند و پِشگيري مي نمودند . حالا كه از پيشگيري گذشته است و رسيده به نقطه اي كه جرّاحي و عمل مي شود ، بايد متحمّل عوارض زودگذرش هم باشيم . زبان به پناه خدا سپرده شده است و هركس در خلوتي گرم!!!! مگر خدا بيكار است زبان شما را هم نگاهدارد؟!!! پس براي ما تكليف است كه در حين انجام رسالتمان احترام فرهنگ مقدّسمان را پاس داشته و بر بنيه ي اصالت اجدادمان پشت نكنيم. همين واژه ي« بانو» را كه در غزل هاي امروزي با افاده هاي گوناگوني استفاده مي كنند و احساس مي فرمايند كه هركسي اين چنين واژه هايي را در شعرش زياد بكار برد برايش نو سرا مي گويند ، خودش از واژه هاي ديروزي ماست. اگر امروز بخواهيم خودمان را گم بكنيم و بسياري از اين واژه هاي تر و آبدار ديروزي را به آتش ِ اندر و سمندر بسوزانيم و مطابق سليقه ي محدودي از چشم بيندازيم ، به ريشه ي فرهنگ با اصالتمان كه شعر يكي از مهمّترين و اصلي ترين ستونهايش به حساب مي آيد ، بزرگترين خيانت و بي وفايي را كرده ايم . در زبان مقدس فارسي ِ ما احترامات بخصوصي نهفته است و بزرگاني كه عالم را سزاوار رهبري هستند در اين زبان حكمت و معرفت يافته اند. مگر مي شود كه واژه هايي چون عرفان ، عشق ، خدا ، قرآن ، ساقي ، الستي ، ازل ، بهشت ، پري ، حوري ، ديوانه ، آدم و... را از زبان غزل حذف كرد ؟!! ( حالا اگر در داخل اينها واژه هايي عربي هست به حساب زبان غزلمان مي گذاريم براي اينكه مصطلح شده اند ، به عنوان مثال الله و يارب و ساقي و ... ديگر مصطلح شده اند و ذوب در زبان فارسي هستند ) و ما با اين عبارتها ي محترم و ديروزي انس گرفته ايم چنانچه با قرآن و نماز انس گرفته ايم ! و داريم با آنها زندگي مي كنيم. نوجوانهاى ما مى آيند از امثال من و شما درس بگيرند ، اگر راهمان اشتباه باشد پايه هاي نگاهشان کج گذاشته خواهد شد . نمي دانم كدام تفكري و چه كساني نسل ما را اينگونه به حساسّيت انداخته است ؟! بعضي ها با جسارت مي فرمايند كلماتي مثل گلشن و دوست و وصل و عاطفه و... كهنه شده اند و نبايد ديگر استفاده كرد و يا سعي شود كمتر استفاده گردد !!!. عزيز من ! کجاى «گلشن» کهنه شده است ؟! کجاى «وصل» کهنه شده است ؟ !!حالا اگر کسى بخواهد تکرارى نباشد کدام واژه را بکار ببرد که لذت «وصل» و «گلشن» را بدهد؟! بياييد به نسل عزيزمان خط درستي بدهيم و از فرهنگ با اصالتمان زده نگردانيم. بياييد ابتدا فرهنگ نقد كردن را بياموزيم سپس به اين و آن راه و رسم نشان بدهيم.قرار نيست بر هر واژه اى که زياد تکرار شده است کهنه بگوييم. اين قرار و مدارها را چه کسى گذاشته است ؟! واژ ه ي« حق» هم زياد تکرار شده است و همينطور عبارتهاي خدا - يار - عشق - محبت – گل ..... چه كسي از اينها خسته شد ه است ؟! براى چه اينها بايد در محدوديت باشند ؟ !آيا اگر به جاى« ناز» کلمه ى« ولو» و« زل» و به جاى« آه » کلمه ى« آخش» .....و..... نوشته شود فرهنگمان ابهت و زيبايى زيادى را مالك مي شود؟! بياييد درست راهنمايى بکنيم ، مثلا بگوييم : از گل و بلبل و گلشن و جنون و خمار و ... ترکيبات و تشبيهات غير تكراري و زيبايي خلق بكنيد نه اينکه بگوييم خود كلمه را کمتر به کار ببريد!! اگر خوب دقّت بفرماييد مي بينيد همه ي واژه هاي مصطلح امروزي كه تازه و نو ناميده مي شوند ، مشتق از عبارتهاي ديروزي هستند ، چه از لحاظ ساختار فيزيكي و چه از لحاظ ساختار دروني و مفهومي . اگر امروز كسي كه ناتوان در خلق غزل است ، بيايد رديف قافيه و اصول و تكنيك هاي توصيف شده را بطور كلّي بكوبد و اوزان و مقررات هجايي را برهم زند و قوانين عروضي را ناديده بگيرد و يك شعر شصت سطري ايجاد نمايد و خودش هم مدّعي شود كه مثلا ً نو آوري و ساختار شكني كرده است و نام شعرش را هم« غزل» بگذارد ، خدمت نكرده است . اين نوع تازه نگري و ساختار شكني خدمت نشد ديگر ، تمسخر دانش و معرفت و اهانت بر حافظان ريشه ي فرهنگ و ادب است . به اين خاطر عرض كردم « ناتوان به خلق غزل » كه - چون استاد غزل هيچوقت چنين جسارتي را به خود راه نمي دهد و از دلش نمي آيد كه زيبايي غزلش را با به هم زدن نظام تعريف شده از بين برده و از اقتدار و ركن ادب بيندازد. اگر كسي نمي تواند خودش را به بزرگاني چون حافظ برساند ديگر قرار بر اين نيست كه مقام آنها را پايين بياورد تا همسطح خودش بكند و يا حتّي از خودش هم پايينتر برساند . البته اين را همه مي دانند كه شدني نيست ، ولي در چشم بعضي ها كه چندان پخته در فرهنگ و اصالت نمي باشند مي شود با يدك كشيدن ساختارشكني و نياز مثلا ً نسل امروزی كمي مانور داد ( خاطر شريفتان باشد كه در ادامه ی مطلب اشاره خواهم داشت كه نسلامروزی از ما چه مي خواهند ) . من در مطالعاتم مي بينم اكثر آنهايي كه مدّعي ساختار شكني در عرصه ي شعر هستند ، از انديشه هاي عميق بزرگان گذشته بهره مند شده و مديونخلاقیتهای آنان هستند و البتّه بعضي ها را نيز مي شناسم كه ادّعاي بزرگي كرده اند و با اينكه به شخصيّتهايي چون حضرت حافظ ارادت هم نشان داده اند امّا نتوانسته اند مثلا ً غزلي همسنگ غزل هاي ايشان خلق نمايند، معلوم مي شود كه خيلي هم تلاش كرده اند ولي نتوانسته اند. عنايت بفرماييد كه هر شعر براي خودش چهارچوبي دارد – از غزل گرفته تا شعر سپيد و آزاد و نیمائی و ... همه براي خودشان يك پاره اصول و مقرّرات خاصّي دارند. نمي شود بر ضدّ نظم و هماهنگي عمل نمود ، براي اينكه آنوقت خلقت عالم نيز زير سؤال مي رود . من خودم بهترين ساختار شكن هستم: مي توانم تغيير قيافه بدهم و خوب برقصم. مي توانم با آرايش هاي بهتري زيبايي هاي بيروني و دروني خود را در شرايط جذّابي به ظهور برسانم. مي توانم حركات زيباي ورزشي را در فنون غير تكراري در كاراته و تكواندو و ژيمناستيك و... به نمايش بگذارم . مي توانم لباس هاي رنگارنگي بپوشم و تعجّب و حيرت همه را بر انگيزم. مي توانم با لهجه ي دلنشيني برايتان صحبت بكنم . مي توانم براي همه عشق بورزم و ناز بكنم . مي توانم سرمست شوم و در اوج عشق و هيجان در فضا بپرم. و... امّــا ديـــگــر نـمـــــــــــي تـوانـم چـهار دست و پـا راه بروم . شعر در ادبيات جهان شديدا ً سير صعودي داشته و به نحو چشمگيري رو به توسعه و ديگرگوني مي باشد . اين انقلاب ادبي در زبانهاي مختلف دنيا بويژه در زبان فارسي هيچگونه جاي تعجّب ندارد و كاملا ً طبيعي به نظر مي آيد. براي اينكه لحظه به لحظه مغزها روشن ، تفكرات عميق و استعدادهاي عالي در سايه ي دنيايي از تكنولوژي و فن آوري اطلاعات به عرصه ي شكوفائي و ظهور مي رسند. به مرور كه استعدادها بروز مي كنند طبيعتا ً سؤالاتي نيز در اذهان نودوستان پديد مي آيد كه جوابي پيشرفته تر از آنچه كه در گذشته بود مي طلبند.گاهي وقتها جوشش احساسات ، سئوال و جوابها و تبادل افكار آنقدر ماورائي مي گردند كه نزديك مي شود معمّاي پوشِده ي خلقت جهان كشف و پرده از روي بسياري از رازهاي نهان برداشته شود. عالم شعر عالم عجيبي است و اينك روشني اين عالم علي الخصوص در شعرامروزی متجلّي تر مي گردد. منظورم از شعر امروزي در اين مقوله ، نه فقط شعر سپيد و آزاد بلكه همه نوع شعر در قالب هاي مختلف از جمله مثنوي ، قصيده ، غزل ، رباعي ، دوبيتي ، انواع ترانه ها و طرح ها و ساير قالب و چهارچوبهايي است كه به نوعي حرف تازه دارند و از تشبيهات و تركيبات و زيبايي هاي خاصي در سليقه هاي متنوّع امروزي برخوردار مي باشند و تصويرهاي غير تكراري عبارتها و طعم لحن و مضمونشان نسبت به شيريني هاي ديروزي كمي تا قسمتي يا حتّي به تمامي معنا ، متفاوت گشته است. به عنوان مثال: ديروز« گريه» مختصّ چشم و دل بود اما امروز مي بينيم كه« لب» هم گريه مي كند ، دست هم گريه مي كند و حتّي احساس هم كه وجود تجسّمي ندارد به ديده ي خيال خون گريه مي كند. و همينطور احتمال دارد فردا همه ي قوا بدون استثنا و كلّ اعضاي روح و جوارح چنان سرور و اميد بيافرينند كه يك دنيا از ماوراي سكوت و به ظاهر خاموش ، لذّت ببارند و صفايي جاري بكنند. هنوز تازه به اين ميرسند كه خدا هم به بعضي از بندگانش عاشق مي شود و ارادت بين عاشق و معشوق و مريد و مراد متقابل است . ديروز تشنگي مختصّ بر آب بود ، امروز مختصّ همه چیز. ديروز تشنگي مختصّ لب و دل و سينه و جگر بود ولي امروز مي بينيم ( پا ) هم عطش مي شود ، فردا شايد عطش خودش عطش پا و بازو گردد و زلف يار از همه ي اعضاء عطشتر به شانه هاي ابريشمين پنجه ي ناز . بنابراين اكنون زمان چنين اقتضاء مي كند كه ريشه را در گذشته و حال پاس داريم بپريم بالا( آينده ).شاخه هاي عنوان ِ مطلب جاري ، بسيار گسترده و جهانگير است و ما اينجا هم جرّاحي مي كنيم و هم عمل مي كنيم. اجازه بفرماييد نرم نرمك به داخل موضوع وارد گشته و از نزديك به بررسي موشكافانه بپردازيم. ادامه دارد. خادم اهل قلم دادا بیلوردی یکم بهمن ماه سال ۱۳۸۸ هجری شمسی
|