دورغ نمی گوییم!!تنهایم ! زیرا دورغ بلد نیستم! شادم زیرا غم دیگران رامیخوام! دیگراشتها ییبرای خوردن غم خود ندارم نمی دانم چرا دوست دارم از نصف النهار عبور کنم! وپشت سایه های بید مجنون پنهان شوم! وقصه بگویم ازهر کتاب بسته ای و باز کنم گره های کور هر معمایی از روزگار پرسیدم اینحا کجاست! گفت تو کجا را میخوای! گفتم صدای سازی در باد سکوت دیوانه وار خندید! صدای قوطی خالی در جوی اب با ارزوی های من چه هماهنگ بود! وکاشی های ابی از صدای جیع بنفش رنگ به رخسار نداشتند! استکانکمر بارکی رامادر بزرگم در ته صندوقچه اش پنهان کرده است زیرا جای لب های عشق ش هنوز روی اناست! شاید روزی من با همان استکان کمر بارک به قناری های عاشقم اب دهم! با تشکر دلنوشته ای ناتمام و حوصله بر با پوزش....
|