حضور هیچ ملایم انسان ، بی هیچ کم و کاستی ، انسان آفریده شده ،باتمام صفات انسانی که در تمام فرهنگهای متفاوت که در وی محقق می گردد . ودر آفرینش و خلقت اوهیچ خُرده ای نیست ، چون در نظام آفرینش هیچ خللی وجود ندارد .اما آدمی ، خود را دچار خلل ویرانگرِ "خودپنداری" و پیامد مخرب "خود محوری " نموده که وی را از اصل و ماهیت اصیل و واقعی اش دور می کند . و در این سراب هرکسباخودباختگی به پندار آلوده ی خویش از خویشتن واز دیگران ، ابزاری برای نیل به مقاصد انحرافی وسمّی خود رسیدن می سازد . مکتب وآرمان هایی که برای نجات انسان بوجود آمده اند نه آنکه به مقصود و هدف نرسیده اند بلکه خود نیز آدمی را قربانی خود می کنند. بعداز هزارا سال سرگردانی ، هنوز راه بازی روبروی آدمی نمایان نیست . وانسان نمی داند گمشده ی واقعی او به راستی چیست ؟...وکجاست ....وانسان کیست.... ما باتمامیت خویش (عقل کامل یا عقل کل ) متولد می شویم و بی خبر به دام ذهن ناقص ، عقل جزیی و یا خرده عقل خود افتاده ایم . یعنی یک اتفاق مغزی در ما رخ می دهد .که وقوف کامل به آن ، باسیرِخودآگاهِ درخود می تواند سبب دگرگونی ماشود و مارا از همه ی تضاد وتناقض و دوگانگی رهایی ببخشد وبه درک حقیقت برساند ، وآرامش و شکوه ، واصالت برباد رفته ی آدمی را به وی باز گرداند . خویشتن نشناخت مسکین آدمی از فزونی آمدو شد در کمی ......مولوی ذهن شرطی حکم یک بن بست را دارد که هرکس را وادار به هر عملی در تنگنای خود می کند . جبری تحمیلی و القایی که ادمی را دچار مخمصه نموده ، واز حریم ببکران و لایتناهی جدا و به زندانمخوف ودهشناک "خود محوری" به اسارت گرفته .او را از روشنایی به تاریکی ،از گلشن قدس به دیر خراب آباد می افکند، این محنت کده که علت واسباب آن در خود آدمی ست را ، به سهولت فرد نمی تواند در خود تشخیص داده و خودرا از اسارت آن برها ند . دراین چالش است که هرکسی دچار واسیر خیروشرّ می گردد ، ودرآن برای خود سیاهچاله هایی مخوف می سازد و مطیع بی چند وچون سراب در خویشتن می شود . طابر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که دراین دامگه حادثه چون افتادم من ملک بودم و فردوس بربن جایم بود آدم آورد دراین دیر خراب آبادم حافظ گمشده ی آدمی منبع بیکران و درخشانی ست که در وی مستتراست ولی از آن جدا شده ، گنجینه ای که نمایانگر تمامیت اوست وهمان فرخندگی و شکوه و آرامش و ی را به همراه دارد . مابرروی ناآرامی خود ، با تفکر و باور های خود سرپوش گذاشته و خودراآرام می پنداریم .خودرا با فراموش کردن، رنج و اندوه خود ، مسرورو شادمان می انگاریم . اما آدمی ، بابازگشت به خود و باکشفِ ، بی خودفریبو بی دروغِ خویشتن به آرامش حقیقی می رسد. این حقیقت وواقعیت هر انسانی ست که دروی فراموش گردیده ، وادمی با جایگزین کردن زیاده خواهی ، انباشت گری ، قدرت طلبی ، شهرت و نام آوری می خواهد خودرا به آرامش و سعادت برساند که ناممکن است ....تنها ممکنِ آدمی برای رسبدن به آرامش ، وسعادت و رستگاری بازگشت بخویشتن اوست . وکودکی ، ناب و خالص ترین دوران زندگی ست و بهترین الگوی بازگشت برای هرکسی . ذهن درهرکسی خبره ترین نمایش نویس ، نمایش ساز و نمایش پرداز برای اوست . ذهن با نمایشاتش هرکسی را توجیه می کند و سرسخت و مقاوم وشکست ناپذیر برای ادامه ی هستیِ نمایشی می سازد . واین غفلتی ست که قرنها گریبانگیر بشر درروی زمین شده است . برای ساختن یک جامعه ی آرمانی که یک تمایل ونیاز بشری ست ، درسطح خانواده و کشور به پیش می رویم اما هرگز تمایلی نداریم ، به عمیق وریشه ی آن رسوخ کنیم . یعنی نفس زندگی اینگونه یک زندگی تعبدی والقایی وکهنه ومکرر وسطحی ست نه یک زندگی نو واکتشافی توسط خودِ فرد. با کشوری به اصطلاح ( در بیان و نوشتار ) عدالت محور ، مبرای از تجاوز و حق کشی ، وبی تبعیض و نژاد پرستی و...و... که مارا اشباع و سیراب می کند . اما هرگز آدمی را از اضطراب و دغدغه و نگرانی ، از رنج و غم و اندوه و استیصال خلاص نمی کند . و این ثمره ی خودباختگی انسان است . جهان آرمانی را هرکسی گمشده ی خود تلقی می کند اما گمشده ی آدمی خودِ آدمی ست که با یافتن خود ، هرکسی از رنج و اندوه ، از نا آرامی و دغدغه و از استرس وسرگردانی وگمراهی برای همیشه رها می یابد . این حقیقت انسان است . تاامروز دهها میلیارد انسان بروی زمین آمده و رفته اند و الان نیزنزدیک به هشت میلیارد نفر درزمین زندگی می کنند . هرسرزمینی باعقاید و باورها و ایدئدلوژی های متفاوت ولی متکثر وهمچنانفزاینده آدم ها در آن سرگرم اند . عقاید وباورهایی که گاه آنگونه متضاد ومتناقض اند که با سلاح و مسلسل در تقابل باهم قرار می گیرند . که سازنده تمام آنها ذهن شرطی آدمی ست . اما هرکسی توانایی خلاصی از اسارت ذهن را نیز داراست که با این دگردیسی و تحول ، هرکسی به جهانی بی قید و شرط ، بی اندوه و رنج و بی ستیز و جدال وارد می شود . جهانی که در آن ، انسان هیبت و جلال و شکوه دیگری دارد . آیا انسان استعداد و ظرفیت بی رنجی ، بی مرارتی و بی اندوهی را دارد ؟ ...بلی ، عامل رنج و مرارت و اندوه انسان ، هجرت و فراق است .اما هجرت و فراقِ از خویش . و عامل ثانوی بعدی ، اسیر تعلق و دلبستگی ها شدن . تمام تلاش بی وقفه و خسران بار آدمی صرف حفظ و بقای "خود " در خویشتن می شود ، اما خودِ پرورشی آدمی ، خودِ واقعی او نیست بلکه صخره ای ست که خانواده و کشور و فرهنگ بر گُرده یاو تحمیل کرده اند و هرکس ناخودآگاه و ناآگاهانه آن صخره ی هستی سوز را تارسیدن به مقصد ! اما کدام مقصد ؟...باخود حمل می کند و تمام عمر به آرایش و پیرایش و چکش کاریِاین صخره می پردازد . آدمی موجودی مستاصل و نگران و مضطرب گردیده است ، امااین استیصال و درماندگی حق انسان نیست . وتا آدمی نسبت به خود ، وخود واقعی اش ، وعلت نگرانی و دغدغه مندی اش ، آگاهی لازم را به دست نیاورد همچنان در کوره راههاییدرمانده و مستاصل برجامیماند . غلام همت آنم که زیر چرخ کبود زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است این شعر حافظ تنها دارای باری اررشی نیست که به دیگران توصیه کند ، بلکه تنها راز ، و شرطِ رهایی و آزادی و خوشبختی و سعادت هرکسی ست . شرط نجات آدمی ، رهایی از سیاه چاله های خودساخته است . سهراب سپهری در شعر مسافر می گوید ؛ حضور «هیچ» ملایم را به من نشان بدهید." این هیچ چیست و یا چه صفتی در آدمی ستکه سهراب آن را هیچ ملایم توصیف می کند ؟ آیا "هیچ" را نمی توان صفت برتریدر آدمی دید که با وارستگی و تهذیب و پاکسازیِذهن در فرد برای همیشه به فعلیت و باروری می رسد و آدمی را باخود مسرور و خرّمو شادمان به مکان روشنی و نور وارد می سازد ؟سرزمین بکرو مقدسی که سبب تعالی آدمی ست . و توانایی کشف ناشناخته ها را به فردمی دهد ( یک نیروو انرژی نامحدود که قدرت نفوذ آن نامحدود و ببکران است ) که هرکسی را به حقیقت متصل می کند . و همین سرزمین ناشناخته ، رویای تمام مردم در روی زمین است . که در بسیاری از شعر وداستان و نمایشنامه ها ، و سمفونی و ترانه و فیلم و درامهاخودرا نشان میدهد. اگر کسی از ذهن برای خود پناهگاهی ستبرو سخت نساخته باشد و آن را پرده ا ی تیره و کدر رو بروی خود قرار نداده باشد . یعنی استحاله و ذوب در آن نگردیده باشد ، باخودآگاهی توانایی و قدرت مشاهده یِ ، اعمال و رفتار وفریبکاری های ذهن در خویشتن را داراست که با این فعل مشاهده ، سیاه چاله ذهن در وی از هم پاشیده شده و رهایی و آزادی فرد را باخود دارد . وهمین نیز سرّورازی ست که می گویند؛ انسان آزاد آفریده شده ولی خود را دربند ، و زندانی بی بازگشت خود نموده است اما راه رهایی هرگز به روی او بسته نیست . وهرکسی بارهایی ازاین اسارت است که ازسرگردانی و آشقتگی و از هر دغدغه و استرسی نجات پیدا می کند و همین نیز رمز سعادت و رستگاری اوست . اگرچه دنیای بشر پیچیده در حوادثی ست که راه نجات را برایش مسدود می کند . واین یک تراژدی بی پایان است وفهم وادراک بشر درباره ی خودش هنوز بسیار سطحی و بی بنیان گردیدهراست. روند معمولِ رندگی آدمی ، برای هرکسی پاسخ دادنبه تمایلات ، تمنیات و آرزوهای مادی و معنوی در خویشتن اوست ، ودراین معادله و معاملهی پایاپای است که آدمی خود را از بار رنج و اندوه و تالم و نامرادی در ظاهر دور می سازد که این روند مستمر جر فریبی بیش نیست. اما "هیچ " منزل فراغتی ست که با آن در آدمی ، هیچ تمایل و تمنا و آررویی مادی و معنوی وجود ندارد . وهیچ انگیره ای (رشک و کینه و حسد )و منیت و دوئیت محوری مثبت یا منفی محرک اعمال و رفتار وی نمی گردد . "هیچ"انسانی ست که با خودآگاهی ، بدون تعلق و وابستگی وحذف خاطره ها از ضمیر ، به هیچستان رسیده پ. دیگر در ذهن و ضمیر او ، خودی تجزیه ساز وجود ندارد که اورا صد تکه کند ، اسیرخودی تفرقه افکن نیستکه اورا گرفتار سرداب تفرق و جدایی سازد . وآدم و حوا را ار بهشت امن و آرام آگاهی به دوزخ پر ملالت جهل وبی خبری روانه سازد . هیچستان سرزمین تعالی هرکسی ست ، دراین ورطه دیگر "خود " ی در افکار و پندار ، دراعمال و رفتار ودر جسم فیزیکی و مغز فرد وجود ندارد . استعداد و ظرفیت واقعیآدمی نیز همین است . ووقتی آن سرزمین منور وتابان را در خود با کنار زدن موانع و غبارهای فریبنده به چنگ می آورد ، تازه در می یابد که گمشدهی واقعی و آرام بخس اوچیست . البته باید گرفتار لفظ پردازیِ "شعریت" در آثارحافظ ، مولوی و سهراب ها نشویم ، بلکه باید عمیق و ژرف گردیده و "معنی " و "مقصد "را به کمک شعر آن بزرگان در خود صید کنیم . آدمی نااگاهانه خود را اسیر مُسَکِنو پادزهر هایی نموده که آن ها داروی درد و زخم انسان نیستند بلکه چند صباحیاورا سرگرم خود می کنند بدون آنکه فرد راهی به دهی داشته باشد . رهایی و رستن از سوژه های بیرونی برای فرد ثمری ندارد ، رهایی از سوژه ی مرکزی ذهن است که رهایی و آزادی بی فید وشرط آدمی ست . وآنچه فرد را در محاصره وچنبره ی اسارت خود دارد ذهنِ شرطیِ اوست که رهایی از آن برایش دشوار می گردد. دست برداشتن از قدرت ، ثروت ، آیین و مرام و مسلک ووابستگی های دیگر برای هرکسی آسان است اما خودرا ازاسارت (ذهن/خود) خلاص نمودن دشوار وگاه غیر ممکن برای آدمی می شود . انسانی که بهمقام "رهایی" می رسد ، انسان کامل و بی نقصو عیبی ست که به کودکیِ خویش ، یعنی نقطه ی آغاز خویش ، بازگشت نموده وهرلحظه برای وی آغازی تروتازه است که هرگز مکرر نمی شود . ودراین تابش مداوم فرّوشکوهی غیرقابل توصیف وجود دارد . که نفس و ماهیت زندگی واقعی هر انسانی نیز همین است . آیا روزی بشر به این خودآگاهی و دگرگونی و تحول خواهد رسید ؟....انسان امروز به کمک دانش و پیشرفت های شگرفش بسیاری از ابهامات و رموزرا برای خود چهره گشایی نموده واگر روزی این خورشید همیشه تابان را در خود کشف کند آن روز برایش محشراست . بهشت عدن اگر خواهی بیاباما به میخانه که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازم.....حافظ
|