پناه پناه اصابتِ هراس گونه ی مکررِ جسمی به شیشه ، کودک را سراسیمه به کنار پنجره کشاند . ناگهان گنجشکی را دید که انگار ازچیزی ترسیده باشد ، خود را به شیشه می کوبد . سریعاً پنجره را بازکرد و گنجشک ، به اتاق و کودک پناهنده شد ، و بی هدف به هرسو پرید . عکس العمل سریع نگاهِ کودک ، گربه ای را دید که از روی درختی که تا پنجره فاصله ی چندانی نداشت شناوردرفضاست ودر راستای ورودِ گنجشک، به حالتِ هجوم و پرش . اورا دید که بسمت پنجره میتازد. کودکِ تیز، سریعاً پنجره را بست و گربه با اصابت با شیشه ی پنجره، مثل کارتون تام وجری، درحالیکه آچمز شده بود دست و پایش را گم کرد و به صورت مسخره ای به حیاط سقوط کرد . کودک خنده ای از روی شیطنت کرد و ازاینکه گنجشک را ازچنگال اونجات داده، احساس غرور نمود و نگاههای مهربانش به جستجوی گنجشک در اتاق مشغول شد . بعد از چند لحظه او را به حالِ سکون اما درحالیکه قلبش چون گنجشک می تپید برروی طاقچه یافت . قدری آب ودانه برایش روی طاقچه گذاشت واوهم که انگارتوانی برای پروازنداشت ویا اطمینانی غریزی او را از فرار بازمیداشت باولع مشغول به دانه برچیدن شد . احساس خوبی ، کودکانه های کودک را از خود پُر کرد و پس از آنکه امنیت همه جا گسترده شد ، مشت کودک ، گنجشک را دوباره درخود پناه داد و لبهای غنچه اش گنجشک را بوسید وپنجره را باز کرد و او را بسوی آسمان پرواز داد . لحظه ای نگاه گنجشک که برشاخه ای آرام گرفته بود با نگاه کودک تلاقی کرد و کلی حرف بین آندو رد و بدل شد . از گنجشک سپاسگزاری و از کودک شعفی بی حد ، ناشی از نجاتِ او از مرگ . کودک بوسه ای بر کفِ دست خود زد و با فوت اش ، آن بوسه را بسوی او پَر داد . انگارهمه وجود کودک داشت می خندید . مادر که به طور اتفاقی در کنجی ، همه ی صحنه ها را دیده بود به کودکش نزدیک شد و یه ماچِ گُنده بر لپ او چسباند . پیرمرد ، هنوز یاد آن ماجرا را با خود همراه داشت و از مرورش همیشه جان می گرفت . بهمن بیدقی 1400/4/2
|