چادر گل دار مادرمدیشب ماه برای رقصیدن از خدا اجازه نخواست دیشب درختان ریز ریز تا صبح اشک ریختند دیشب چراغ بالای تیر برق تا صبح خواب دید دیشب ستاره تا سپیدی افق دوید تا به سحر برسد. مادرم داشت رخت های رو بند را جارو می کرد پدرم دست خالی از غروب برگشت. من سرخی غروب را غمگین می دیدم آفتاب یواش یواش بند کفش هایش را می بست تا شفق برگردد تا صبحانه بخوریم گنجشک ها به گوش بودند آب حوض حیاط قل قل می کرد تا بجوش آید گویی با قطرات باران عشق بازی می کرد. پدر پای حوض درد هایش را وضو می کرد. تنها قالی ته تغاری خانه با گلیم عاریتی همسایه در ایوان خانه به جان هم افتاده بودند ناگهان رعد و برق نالید مادرم گل های چادرش را به بند دلش آویخت در بند همان بند غروب کرد و من از آن روز لبخند آفتاب را ندیدم
|