لباسِ لبخندلباس لبخند را از تنِ لب هایم در آورده و دوباره خودم میشوم شب خمیازه میکشد اما اتاقم هنوز بیدار است ،در مرزِ خستگیهایم افکاری کدر،خیالِ کسی را قاچاق میکنندکه وقتی نیست، خانه خیالِ خوابیدن ندارد عکس ها با دهانش لبخند میزنندو پتو از شدتِ دلسوزی در آغوشم میگیرد اما چشمهایم قانع به بستن نمیشوند انگار قرار نیست از حافظه ی خاطراتِ خواب خوار لحظه ی بوسیدنِ خلیجِ نگاهش پاک شود... _بخشی از رمان من دیوانه نبودم_ سحر غزانی
|