سجده عشقبار دیگر چشم که گشودم مرد را ندیدم،خوف از چهرش در ذره ذره وجودم جاری بود .ولیکن قادر به حرکت نبودم و پای گریز نداشتم... سیاهه ای بود گشادم و قرائت کردم کمی آسوده خاطر شدم یا نمیدانم گویی ، برایم چندان اهمیت نداشت که من نیز مبتلا شوم پی آن بودم که هر آن چه زود تر خلاص شوم و غزل خداحافظی را براین گیتی قرائت کنم! گویی ساعتها گذشت مرد وارد شد فارق از قسمتی از چهره اش که بر اثر بیماری کرخت شده بود،سیمایی زیباداشت چشم و ابروی سیاه و مویی سیه و سپید که چون دریایی مواج تا اندکی نزدیک به شانه هایش خود نمایی میکرد... به نشانه سلام سر خم کرد و پاسخ دادم...گویی از این حالت آرام کنونی به عجب آمده باشد !با همان طنین دلنواز پرسید: _گمانم کمی بهتر شده اید...اینطور نیست؟!( و با چشمان نافذش کمی خیره بر سیاهه در دستانم شد) (دیده بر هم فشردم و بدون توجه به سوالش...لحنی رنجور گرفتم و گفتم)+چرا نگذاشتید به حال خود بمیرم؟! _قتل نفس کار ناشایست وحرامی است!خدای عزو وجل به پرهیز از آن تاکید کرده است. (سر بر گنداندم و تلخ شدم)+تو چه می دانی که آن خدایی که از آن سخن به میان می آوری مرا چون گوسفندی در میان گرگ هایش رها کرد و هر آنچه صدایش کردم مرا ندیده گرفت ؟! (تبسمی در چهره اش نقش بست)+مگر جز این است که او گفته است که دعا های مارا آن گونه که به سود ماست اجابت میکند؟! شکی در آن نیست که تو چیزی طالب شدی که مضر تو بوده است! (هر آنچه سخنانش آرامم می کرد و ندامت مرا برای اینگونه سخن خطاب با خدایی را بر می انگیخت اما باز...)+چیزی بجز عشق از او نخواستم؛عشق مضر است؟! (به نشانه تایید سر بجنباند)_آری عشقی که آدمی را از خود و خدای خود وز عشق حقیقی به سمت پرتگاه کشد مضر است! به راستی عشق حقیقی چه بود؟! (پندار اندیشه ام را شنیده باشد)+عشق حقیقی عشقی خالص و ابدی است عشق واقعی میان خدا و بنده است،عاری از کلک و دروغ و بی وفایی... (فواصل بین سال های عمر او با من گمانم به انگشتان دست خطور میکرد ولیکن پندار بر آن می رفت که فردی سخن میگوید هزار ساله یا محتمالا گوش من تا کنون، چنین سخنان نافذی ز کسی نشنیده بود کلماتی ساده و کم به زبان آورده بودولیکن من متحثر شده بودم )+یعنی عشق غیر از خدا شهوت است یا نتوان نام عشق بر آن گذاشت؟! (لبانش با تبسمی تلخ دمخور شد)_ای چنین نیست عشقی که تورا از خدا برحذر دارد عشق نیست بازی ابلیس با روح و روان است! هرگز آن زمان که دلداده معشوق خود بودی یادی ز خدا کردی؟!در گناهان با او که شریک شدی،اندک ذره ای ناچیز خیر ز خدا طلب شدی؟! (چهره ام گر گرفت آخر او ز کجا شستش باخبر بود ؟! با لحنی مبهوت و گنگ زمزمه کردم تو ساحره ای بیش نیستی!) **پریسا کلهر** بخشی از داستان "سجده عشق"
|