ملا نصر دینروزی ملا بر بالای درختی رفت تا شاخه ای ببرد.او بر سر شاخه نشست و شروع به بریدن کرد. مردی که از ان طرف میگذشت ملا را دید. به پای درخت رفت و گفت: بر سر شاخه نشسته ای و ته شاخه را میبری بر زمین می افتی و میمیری. ملا از مرد شاکی شد و گفت مگر تو خدایی که میدانی من می افتم. مرد دلگیر شد به راهش ادامه داد و ملا شروعبه بریدن کرد طولی نکشید که شاخه بریده شدو همراه با ملا بر زمین افتاد ملا که از افتادن دردش گرفته بود به خودش می نالید به طرف مرد که هنوز خیلی دور نشده بود نگاهی کرد و با خود گفت او میدانست که من می افتم بروم ازش بپرسم ببینم کیست. بلندشد و لنگان لنگان و فریاد کنان به پیش مرد رسید. رو به مرد کرد و با احترام گفت راست بگو تو کی هستی از کجا میدونستی که من می افتم. مرد با خنده گفت یک ادم معمولی هم میدونست تو می افتی ملا با اسرار بیشتر گفت نه من قبول نمی کنم. تو یا خدایی یا خالو خدا کدامشی؟مرد که دید ملا دست از سرش بر نمیدارد گفت خالو خدا هستم راضی شدی و مرد اینو گفت و به راهش ادامه داد و ملا دست به دهان مانده بودوبا خودش گفت این که. خالو خدا. بود چرا ازش طلب ثروت نکردم
|