شعرناب

مفتخر به دستبوسی دهقان فداکارم


مفتخر به دستبوسی دهقان فداکارم
سلام و عرض ادب و احترام به خوانندگان گرامی
خاطره ای بیاد ماندنی از زنده یاد
ازبرعلی خواجوی ( ریزعلی - دهقان فداکار)
با آدرسی که در دست داشتم هر چه گشتم در کرج به دنیال منزل دهقان فداکار پیدا نکردم تا اینکه از یکی از افراد محل سوال کردم که منزل ریز علی همان دهقان فداکار کجاست ؟؟ وی گفت ایشان که چند سالی هست که فوت کردند و فردی که کنارش بود گفت ریز علی کیست ؟؟ گفتم : آقا همان بزرگ مردی که در شبی جلوی قطار را گرفت .، وی گفت اصلا نمیشناسم . داشت سرم صوت میکشید . کم کم داشتم دیوانه میشدم نزدیک به چهار ساعت بود که از این کوچه به آن کوچه میرفتم و کتابهایی را که برای دهقان آورده بودم هم همراهم بود .نمیدانستم چکار کنم تا اینکه در کنار یک تیر چراغ برق نشستم و سیگاری روشن کردم . کم کم هوا رو به تاریکی میرفت . ناگهان درب روبروی باز شد ، و من بلند شدم سلام و عرض ادب کردم و به آن آقا گفتم : ببخشید شما نمیدانید منزل دهقان فداکار ( ریز علی خواجوی ) کجاست ؟؟ ایشان گفتند که با ایشان چکار دارید ؟؟ گفتم حقیقتا دنبال ایشان میگردم کتابی را در باره ایشان نوشتم میخواهم تقدیمشان کنم . ایشان فرمودند در همین منزل دو طبقه زندگی می کردند . من گفتم : می کردند ؟؟؟ یعنی چی که زندگی می کردند ؟؟؟ گفتند که: ایشان را در اینجا خیلی اذیت کردند و هر روز از جایی برای عکس و سلفی گرفتن می آمدند و ایشان ناراحت می شدند و بخاطر همین از این جا به محل قبلی خود که در شهر میانه است هجرت کردند. من گفتم : میانه ؟؟ گفت بله الان نزدیک به 2 سال است که رفته اند . گفتم : شما میتوانید آدرسی به من بدهید تا بتوانم با ایشان دیدار کنم ؟؟ گفت : بگو که چکار داری تا آدرس بدهم !! گفتم ببینید بزرگوار من مولف هستم و درباره ایشان داستانی نوشته ام . و یک نمونه از کتابها را برداشتم و به عنوان هدیه به ایشان دادم و چون مطمئن شدند که قصد مزاحمت ندارم آدرس دقیق را به من دادند و من از همانجا به راه آهن تهران حرکت کردم . وقتی به راه آهن رسیدم ساعتهای یازده شب بود . با خود گفتم که قطار تبریز را سوار میشوم و در میانه پیاده میشوم . در قسمت فروشگاه مقداری خرید کردم و به طرف صندلی های انتظار حرکت کردم و در یکی از صندلیها نشستم . از نشستن خیلی خسته شدم و حدود چهار ساعت در آنجا بودم . در کنار دیوار کتابهایی بود برای مطالعه . یک جلد کتاب برداشتم و شروع کردم به خواندن که ناگهان بلند گو صدا زد مسافرین محترم ساعت . . . شهرستان میانه به سکوی سه . تا این پیج را شنیدم با سرعت به طرف اطلاعات رفتم و گفتم من میخواهم برم میانه قطار جا دارد ؟؟ بنده خدا هم دید خیلی مضطرب هستم گفت بله بروید سالن مقابل بلیط تهیه کنید و بروید سوار شوید . شتابزده به سمت غرفه فروش رفتم و بلیط گرفتم و به سمت قطار دویدم تا به رهنمای قطار بلیط را نشان دادم و گفتم این قطار میانه است ؟؟ گفت بله بروید سالن بعدی سوار شوید . من با خیالی راحت برای سوار شدن به سمت سالن حرکت کردم و از پله های قطار بالا رفتم و در کوپه نشستم . قطار حرکت کرد و من هم با خوشحالی که فردا با قهرمان ملی ایران دیدار خواهم کرد . ولی با خود میگفتم چرا این مرد را کسی نمیشناخت و بعضی ها میگفتند که ما نمیشناسیم و بعضی ها میگفتند که ایشان چند سالی هست که فوت کرده اند . ولی ایمان من بر این عقیده استوار بود که تا آن لحظه خبری از درگذشت ایشان نشنیده بودم ، این امیدی بود که در دلم هویدا بود . بالاخره هوا روشن شد و کم کم به میانه نزدیک میشدیم ساعت تقریبا نه یا ده از قطار پیاده شدم و سیگاری روشن کردم و با خیال راحت به سمت ماشینهای شخصی رفتم .به یکی از راننده ها گفتم که: میخواهم بروم روستای قهرمانلو گفت بفرمائید سوار شوید شما را میبرم . گفتم شما آدرس دقیق دهقان فداکار را بلدید گفت بله در همان روستا زندگی میکنند . من خوشحال شدم که راه را درست آمده ام ، خلاصه سوار بر ماشین شدم و راننده شروع کرد به زبان ترکی صحبت کردن من اصلا کلمه ای با زبان ترکی آشنا نبودم همانجا گفتم که من ترکی بلد نیستم و ایشان به زبان فارسی با من صحبت کرد . از شهر خارج شدیم و در جاده آسفالت با سرعت به سمت روستا حرکت کردیم . ناگهان دیدم که راننده به سمت چپ جاده پیچید و به جاده خاکی افتاد . گفتم : مطمئن هستید که روستای قهرمانلو از این راه باید رفت ؟؟ ایشان با خیال راحت گفت : شما نگران نباشید من شما را درب منزل قهرمان پیاده خواهم کرد . این جاده خاکی بسیار چاله و دست انداز داشت و خیلی اذیت شدیم تا از دور چشممان به روستایی افتاد و راننده گفت آنجا روستای قهرمانلو است . به پشت سر نگاه کردم جاده خاکی را نمیدیدم از بس که گرد و خاک بلند شده بود . با خودم میگفتم که این بنده خدا در این روستا زندگی میکند ؟؟ بالاخره بعد از ساعتی به روستا رسیدیم و روستا را دور زدیم تا اینکه راننده ، جلو منزلی که یک خودرو پیکان پارک بود ایستاد . وارد حیاتی شدیم که تعداد زیادی اردک و مرغ و خروس بود و آنطرف تر باغچه ای که در آن بوته های خیار و گوجه فرنگی و فلفلهای قرمز خودنمایی می کردند و یک حوض پر از آب ، در آن لحظه نوستالوژی بسیار زیبایی را مشاهده میکردم که مرا به یاد دوران کودکی ام میبرد . چقدر صفا و صمیمیت در آن محیط لمس کردم . راننده صدا زد و جوانی از خانه بیرون آمد و با هم به زبان ترکی صحبت کردند و من را به داخل منزل راهنمایی کردند . وارد یک اتاقی شدم و کتابها را به گوشه ای گذاشتم و با آقا یونس فرزند دهقانمان نشستیم . بعد از چند دقیقه دیدم پیرمردی با محاسن سفید و نورانی و با کمری خمیده و به دستش عصایی بود که وارد شد . من با دیدن ایشان از جا بلند شدم و تعظیم کردم و به سمت آن بزرگوار رفتم و دست ایشان را بوسیدم و ایشان را در بغل گرفته با هم روبوسی کردیم و آمدند و نشستند . من هم به احترام این مرد بزرگ دو زانو کنارشان نشستم . نام پسرشان آقا یونس بود با هم صحبت میکردند و آقا یونس به من گفتند که : بابا میپرسند از کجا آمده اید ؟؟ من گفتم که از مشهد مقدس خدمت میرسم و خیلی مشتاق بودم که پدر را زیارت کنم . قهرمان ما زبان فارسی بلد نبودند و با آقا یونس پسرشان به زبان خودشان حرف میزدند . وقتی به چشمان دهقان نگاه میکردم مظلومیتی در چشمانشان میدیدم که برایم تازگی داشت . نه فخری در آن خانه بود و نه نظر تنگ . بالاخره ظهر شد و من همانطور صحبت میکردم و آقا یونس برای عزیز قهرمانمان ترجمه میکرد . وقت نهار شد و من خودم را اینقدر در آن خانه در امان میدیدم که احساس خجالت نمیکردم و گاهی دهقان پیر ولی سترگ ما با لبخندی مرا دلشاد میکردند . سفره پهن شد و غذایی آوردند ، قهرمان و آقا یونس و من شروع کردیم به خوردن نهار تا اینکه سفره جمع شد و آقا یونس به من گفتند که شما استراحت کنید . من هم خسته راه بودم هر چند میلی به خواب نداشتم ولی از خستگی خوابم برد . وقتی بیدار شدم خودم را تنها در اتاق دیدم و بلند گفتم اقا یونس دیدم کسی جواب نداد . سپس دهقان بزرگوار وارد شدند و من با همان زبان فارسی با ایشان خداحافظی کردم و در راهی که مرا بدرقه میکردند عکسی به عنوان یادگار با ایشان ثبت کردم .بعد از آن به خودم میبالیدم که قهرمانی را زیارت کردم که در بیغوله ها و بیابانهای بدون هیچ سبزه و آبی به ساده گی زندگی میکند .به این میبالیدم که مرده پرست نیستم و تا زمانیکه قهرمانهایمان زنده هستند باید به آنها توجه داشت . قهرمان را به بغل گرفتم و گفتم که باز هم به دیدارتان می آیم . ولی طمع خاک زیاد است و گریزی نبود . دهقان فداکار ما در همان سال بعد از سه ماه از زیارت ایشان به دیار باقی شتافتند . یاد و خاطره این مرد بزرگوار و رئوف همواره جاویدان باد .
آمین


1