شعرناب

کابوسِ جنگ

یک صندوقچهٔ کوچکِ چوبی داشت. نامه‌های رسیده را می‌گذاشت توی آن و نامه‌های خودش را پست می‌کرد. هفته‌ای یک بار هم وقت می‌گذاشت و همه را از اول می‌خواند. دیگر از بر شده بود. شب‌ها قبل خواب، بعضی جمله‌ها را که شهد شده بود و نشسته بود به کامش، زمزمه می‌کرد. و من صدای تلاشش را برای رهایی از چنگالِ آن تشویشِ مهلک، می‌شنیدم.
مادر می‌گفت: «بد به دلت راه نده!» و او سعی می‌کرد که بد به دلش راه ندهد. اما نمی‌شد! من می‌دیدم که نمی‌شود. حس می‌کردم که سخت است. اما درک نمی‌کردم. جای او نبودم که بفهممش! سرم توی درس و کتاب بود و حواسم پیِ آژیر! آژیر نبود. کابوس بود. به صدا که در می‌آمد، خودمان را هم یادمان می‌رفت. جانمان را برمی‌داشتیم و تا برسانیم زیرزمین، یک جا را زده بود.
روزهای خوب بود و روزهای بد هم بود. و ما پیش‌تر که می‌رفتیم بدتر می‌شد. مدرسه را زده بود و می‌خواست بازار را هم بزند. و زد. و شب چهارشنبه سوری‌مان را به عزا تبدیل کرد. به جوب‌های کنار خیابان، نگاه که می‌کردی، خون می‌دیدی. آسمان شده بود یک تکه پارچهٔ سیاه! شهر به عزا نشسته بود. یکی دو لگنِ سفید، تکه تکه شده بود و ماهی‌های قرمز عید، کف پیاده‌رو جان می‌دادند. پیکان‌های وسط خیابان، راننده نداشت. هلهله بود. صدا به صدا نمی‌رسید. نگاه به هر جا می‌کردی، خون می‌دیدی و دود و فریادِ مبهمِ "کمک!" محشر شده بود؟! شاید! شاید هم دنیا داشت به آخر می‌رسید.
دست و پایم شل شده بود. شاید فشارم افتاده بود و شاید هم تابِ یک مصیبت دیگر را نداشتم. فکر اینکه یکی از عزیزانمان توی همان بازاری است که به آتش کشیده بودندش، یک لحظه رهایم نمی‌کرد. اشک، جمع شده بود توی چشمانم و پایین نمی‌افتاد. ما فقط آمده بودیم آجیل بخریم. ولی حالا داشتیم می‌دویدیم. من شوکه شده بودم. صداها توی ذهنم چرخ می‌خوردند و آخر سر می‌افتادند توی سیاه‌ چالهٔ بی‌خبری! فریادی از ته دلم برمی‌آمد و در سینه‌ام خفه می‌شد. آن لحظه متوجه نبودم چه شده! بلای نازل شده را درک نمی‌کردم. مادر و مهشید اما، فقط می‌خواستند خودشان را برسانند خانه و با یک تماس، خیالِ رضا و مهدی را آسوده کنند.
مادر گفت: «بهتری مریم؟!» و من بهتر نبودم. صدای رادیو روی کابینت، چکش به مغز می‌کوبید و روح را خراش می‌داد. "امروز اسفند ماهِ سال شصت و شش، هواپیماهای نظامی عراق بر آسمان ارومیه..." حالم دگرگون شده بود. من گریبان‌گیر بغض بدی شده بودم. تشویش تنهایم نمی‌گذاشت. و صحنهٔ ماهی‌هایی که کفِ زمین بالا و پایین می‌پریدند، از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت. بلند شدم و رادیو را خفه کردم. گفتم: «من خوبم!» و به اتاقِ تهِ راهرو پناه بردم.
تازه داشت همه چیز بهتر می‌شد و من تازه داشتم باور می‌کردم که هر صدایی، صدای انفجار نیست. ولی آمدنِ ناگهانیِ رضا همه چیز را به هم ریخت. آمده بود یک خبر بدهد، یک هفته بماند و برود. خبرش بد بود. مثل ماتم می‌ماند. مثل پرده‌های عزایی که به سر درِ خانه‌ها وصل می‌کردند. مثل بوی منفورِ شیمیایی!
گفت: «متأسفم! ولی... ولی مهدی...!» و من تازه فهمیدم جنگ یعنی چه! بعد از آن خبر، مادر دیگر آن مادرِ سابق نشد. دیگر نمی‌گفت "بد به دلت راه نده!" فقط می‌رفت و می‌آمد و زل می‌زد به عکس مهدی! حتی گریه هم نمی‌کرد. همسایه‌ها می‌گفتند: «پشت سر شهید گریه نمی‌کنند.» و مادر می‌ترسید صدای هق هق‌اش، به آن طرف این دیوارها برسد. ولی من شب‌ها تا اذانِ صبح، صدای ضعیفِ گریه‌اش را می‌شنیدم.
مهشید بعد از برادرمان به صد رسیده بود. هر گاه با رضا تلفنی صحبت می‌کرد، لب‌هایش را می‌جوید. و تَرَق تَرَق صدای انگشتانش را درمی‌آورد. آنگاه لب باز می‌کرد و فرو می‌بست. صدبار حرف‌هایش را بالا و پایین می‌کرد. ولی هیچ نمی‌گفت. فقط تهِ تماس، لب‌هایش را تکان می‌داد و می‌گفت: «به خدا می‌سپارمت!» آنگاه گوشی را می‌گذاشت و همان‌ جا پای تلفن زار می‌زد.
شرایط بدی بود. حس می‌کردم زندگی دور خودش می‌چرخد و می‌چرخد و ما را در باتلاقِ خود فرو می‌برد. مادر مثل یک تکه گوشت شده بود. صبح تا شب روی تخت می‌خوابید و به سقف زل می‌زد. و گاه می‌شنیدم که با مهدی صحبت می‌کند و اشکی از گوشهٔ چشمش می‌چکد روی بالشت! پلک می‌زد و حرف می‌زد. و من حس می‌کردم الان است که خفه شوم. حواسش هم پی هیچ چیز نبود. فقط پنجشنبه‌ها را یادش می‌ماند. فقط پنجشنبه‌ها...!
و خواهرم...! خواهر بیچاره‌ام را غصه داشت تسخیر می‌کرد و کاری هم از ما ساخته نبود. گفتم: «چرا بهش نمی‌گویی مهشید؟!» گفت: «وقتی آمد می‌گویم.» و ندانست که رضا هرگز نخواهد آمد. خبرش که رسید، خانه بار دیگر به ماتم نشست. مهشید داشت از دست می‌رفت. دیوانه شده بود. دیگر به جای هر هفته، هر روز صندوقچه را باز می‌کرد. اما آخر شب‌ها، چیزی یادش نمی‌ماند و از زمزمه‌ها خبری نبود. عوضش بلند بلند هق می‌زد. همسایه‌ها هم برایش مهم نبودند. زمان و مکان برایش مهم نبود. شب و روز و صبح و ظهر نمی‌شناخت. هر گاه چشمش به عکسی، صدایی، خاطره‌ای می‌افتاد، گریه می‌کرد. وسط حیاط، توی ایوان، داخل حمام، سر سفرهٔ شام!
انگار زندگی افتاده بود روی دور کند و هی عذاب می‌خوراند. برهوتی بود آن سرش ناپیدا! می‌شد تهِ مسیر را دید. و به نتیجه‌های تلخ رسید. اما سکه همیشه به یک رو نمی‌ماند. بچه که آمد، مهشید چسبید به زندگی! نامش را گذاشت مهدی و بزرگش کرد. ولی هرگز یادش نرفت که رضا قبل از آنکه بداند صاحب فرزندی خواهد شد، تنهایش گذاشت. گاهی هم می‌دیدم که مادر تک و توک لبخندی می‌زند و به زندگی برمی‌گردد. ما خواه ناخواه از گذشته به حال، پرت می‌شدیم. اما روحمان صیقل نمی‌خورد. انگار بلور روانمان لب‌پَر شده بود. یا نمی‌دانم...! شاید هم شکسته بود. ولی هر چه بود، خوب نمی‌شد. تصویرِ بازار و زیرزمین و مهدی و رضا، همیشه جلوی چشمانمان بود و هرگز کمرنگ نمی‌شد.
روزگار انگار چیز دیگری برایمان خواسته بود و جنگ، خوابی بود که برایمان دیده بود. نه می‌شد پاکش کرد و نه دورش انداخت. فقط می‌شد نگهش داشت، هر از گاهی گرد و غبارش را گرفت و دوباره گذاشت توی کشوی میز پذیرایی! درست مثل قاب عکس عروسیِ مهشید و رضا! مثل پلاکِ مهدی! و آن گردنبند بلندی که رضا با فشنگ برای مهشید درست کرده بود...!
دیگر دلمان، فقط به مهدیِ کوچکِ خواهرم خوش بود. به او که می‌خندید و می‌خندید و تاتی می‌کرد و به عکس رضا می‌گفت "بابا!" اما افسوس...! افسوس که ما خوب می‌دانستیم بعد از دیده‌هایمان، دیگر آدمِ سابق نخواهیم شد. و لعنت به آن کابوس که همواره ردِ قدم‌هایش در زندگی‌مان پیدا بود و از برابر چشمانمان کنار نمی‌رفت.‌.‌.!
نسرین علی‌وردی
۱۴۰۰/۲/۲۴


3