نقدی بر مجموعه شعر ( عاشق عمودی می میرد ) استاد فروغی مهر سرآغازی بودنام خداوند که دارد ریشه در جان هنرمند مجموعه شعر عاشق عمودی می میرد اثریست از شاعر جوان و نازک اندیش روزگار اسیر دی ماه شده ی ما ؛ استاد شهرام فروغی مهرکه در سال 1388 توسط نشر فرهنگ ایلیا در رشت با تیراژ 1100 نسخه به چاپ رسید. و حقیر بر حسب وظیفه بر آن شدم تا نقدی هر چند ناقص بر این مجموعه ی مملو از احساس بنگارم که امیدوارم مورد توجه ادب دوستان عزیز واقع گردد . بی گمان امروزه تاثیر شعر شعرای نو گرای خطه جنوب بخصوص خوزستان بر شعر فارسی راهیچ ادیبی نمی تواند نادیده بشمارد.از بزرگانی چون زنده یاد قیصر گرفته تا سیدعلی صالحی و... , و امروزه نیز جوانان جویای نامی در این عرصه قلم می زنند که توسن خیالشان بی شک فراتر از مرز جغرافیایی را خواهد پیمود . و گوای ادعای من همین مجموعه ی(( عاشق عمودی می میرد )) است. اکنون به بررسی شاخص ها و واژه های بکار رفته در شعر فروغی می پردازم : گلایه،شکایت و حسرت گذشته ها درشعر فروغی موج می زند . تصویر دنیای بی پرنده و شکستن کشتی امید و تنهایی وجه بارزی از تخیل واقعه گرایانه ی ایشان است .(( حتی پرنده ای که تلخ بخواند نیست /این سپیدی بی گنجشک / به تف شیطان هم نمی ارزد/ پرنده هم پرنده های قدیمی ...)) واژه ی (( پرنده )) چهل و پنج بار در این مجموعه تکرار شده است؛ و این کاربرد نمی تواند اتفاقی حادث شده باشد.واین همان احساس رهایی از ریسمان های امروزی و افسوس شاعرانه ی فروغی از این دنیای سیمانی تکنولوژی زده است . با نگاهی به مضمون سروده ها شاید بتوان نام دیگری نیز بر این مجموعه نهاد و آن هم تفکریست که فضای کلی مجموعه را در بر گرفته است: (( حسرت تمام باید ها و نباید ها )). گاهی شاعر دلتنگ عروسکی می شود و گاه دلتنگ گنجشک های خاکستری دیروز : (( در التهاب دقیقه ها / عروسکی تنهاست / باران خنده های مجازی / بر سطوح پوچ این ساعتها می بارد / ...)) دردهای فروغی حسرت دنیای کودکانه و صداقت هاییست که دقیقه ها کمر به تخریب آن بسته و جز حسرتی برای انسانی که به دنبال (utopia)مدینه ی فاضله و سیر و سلوک در کوچه پس کوچه های بخارا و سمرقند راه به بیراهه برد چیز دیگری نیست . او با حسرتی تمام به دنبال آن آرمان شهریست که بهارش حتی با یک گل هم بهار بود و دیگر هیچ . (( در خالی ساعت/ بوی تیک تاک تلخی نیست /دنبال آن پرنده ی ناممکن / در حس دایره سرگردانم / از حرص گناه آدم /در کوچه های بی چراغ زمین / تب می کندحتی پیراهنم /...)) به جرأت می توان گفت که فروغی در این مجموعه به زبان خاص خود دست یافته است و لزوما برای نقد و درک اندیشه اش باید این زبان را کاوید . شعر او دارای بیان تصویری است . وبه جای آنکه به واژه بیندیشد به ساختن تصاویر بکر پرداخته است . در این مجموعه ما با تصاویری قابل لمس مواجه ایم نه با واژه هایی سرد و بی روح مثلا وقتی می خواهد از فرا رسیدن سال جدید و حسرت روز های درک نشده و عمر بر باده رفته حرف بزند، چنین می گوید که : (( باقیمانده ی ماه اسفندی / مزه ی خورشید هم نمی دهد / که طول می کشد درتکلم ستاره/ و هی گله های ابر می رمند / با دسته های پرنده ی کوچان / ساعت شماطه دار پیر پدر بزرگ / سالهاست / ریش سفیدش می جنبد / . . . ))یا آنگاه که می خواهد از (( مرگ )) ایماژی نو بسازد دست به آفرینشی بی بدیل می زند و می گوید : (( حالا که در نگاه تو گوری / چشمک به مرگ می زند / یعنی که بوی کافور می دهم / من بی تو گور ندارم که هیچ /حتی هوای من اینجا مساعد نیست . / ... )) حتی اسامی معنی در شعر او شکل و رنگ و تحرک دارند : (( طاعون شب / درخت کهنه ی روز / سایه زار ثانیه ها / باران پرنده و . . . )) از این لحاظ می توان شعر ایشان راشعر تصویرگرا نامید . این نوع بیان سمبولیک به معنای خاص کلمه نیست .(( صدای غربت این پلکان متروک / در حیاط نمور خانه / صدای همان آدمهایی ست / که در حیات سالهای خویش / رسوب کردند/...)) هیچ یک از اشیا و واژه ها وسایل بیان احساس شاعرند و ارزش مظهری یشان بسته به نوع بیانشان در شعر است . مثلا در همین سروده صدای غربت و تنهایی انسان با تصویری از پلکانی متروک در حیاطی نمور ایماژی ست هرچند آشنا و شاید تکراری اما دلنشین و به جاست . و احساسی غریب را در خاطرمان آبستن است . از این دست سروده ها و استفاده از ایماژ به جای واژه در شعر فروغی کم نیست . مثل این سروده : (( در نقاشی هایم باد نمی آید / و هیچ درختی / پنجره را نمی بوسد/ . . .)) و یا آنجا که می گوید : (( ازاین ماه معیوب که افتاده توی فنجانم / حرفی نمی چکد / . . .)) و یا اینجا که چنین به تصویر کشیده است : (( لیوانی از اندوه / بر میز غمگینی خیس / مرداب تلخی ست / . . .)) در اینجا واقعا تصاویرند که به جای شاعر شعر می گویند ، و شاعر غرق در زبان تصویر و پرواز واژه هاست . اکثر تصاویر و واژه ها مختص و شاخصه ی بارز زبان فروغی ست .(( مرگ ، پرنده ،پروانه ، گنجشک ، آسمان ، غروب ، غم ، ساعت ، دقیقه ، ثانیه ، پنجره ، و حتیاستفاده از ضمیر ( تو ) و مخاطب قرار دادن دیگری و ساختن معشوقی همیشه غایب در شعرش خاص خود اوست . و حتی می توان گفت که بیان شاعرانه ی او نوعی الفبای تصویری دارد. و همین تفاوت تکنیک او با ایماژیسم است . ایماژیست ها، اندیشه و احساس خود را بر دوش تصاویر می اندازند و سپس برای عرضه کردن فکرشان از تمام اشیا ، اشخاص تاریخی و اسطوره ها که در اختیار داشتند استفاده می نمایند و به همین دلیل اغلب در معرض اتهام تصنوعی بودن قرار می گرفتند، حال آنکه تصاویر در شعر فروغی قابل لمس هستند و آنقدر استادانه به تصویر پرداخته که مجسمه ساز در سنگ ؛ با این تفاوت که مجسمه ساز از روی نقشه و مدلی دست به آفرینش می زند اما فروغی در همه ی سروده هایش بی آنکه بخواهد و یا از مدلی پیروی کند فکر و اندیشه اش همچون رودی سیال و جاری یکنواخت همه ی سروده ها را فرا گرفته است . شعر فروغی را می توان نوعی بیان تصویری تفکرات او دانست .خالی از تفکرات پوچ فلسفی و واژه های سقیل و نامفهوم .فروغی بر اتکا تجارب شخصی خود حرف می زند . و هر ازگاهی به دنیای کودکی خود سرک می کشد. و می گوید : (( کاش از دقیقه های آمده بر می گشتم و / از سراب ثانیه های نیامده نمی ترسیدم . /کاش به احتمال گم شدن هم که بود / بر می گشتم / تا شاید حوالی همان دیروزهای دور/ فانوسی شکسته از تهاجم سالها /کودکی ام باشد/که دیگر نمی شناسمش . بسیاری از سروده های ایشان از دنیایی دور و کودکانه و بدون هیچ واسطه ای شروع می شوندکه در آن هیچ چیز اصل نیست . و از روی ساده اندیشی کودکانه ای است که حتی شاعر خواب های پیری خودش را هم رنگ می زند : ((با مداد رنگی ها / به کوچه می روم / تا روزهای سیاه و سفید را / آبی کنم / ...)) در این دنیایی که به قول خود شاعر سپیده دمانش بی پرنده و گنجشک است، در این دنیای وحشت زده از بادهای ناموافق و انبوه پنجره های بی پلک که تنها حماسه اش برگ هایی ست به جا مانده از خمیازه ی مرگ همواره شعرهای فروغی به اندوه و حسرتی تمام شعله ور شده است . در دنیایی که شک دروغ می سازد و انسان باید با خودش بسیار صادق باشد تا بتواند برای (( گورهای ساکت دنیا هزار بسم الله نذر کند . )) او هرگز نخواستنه تسلیم چنین دنیای آفت زده و بیمار شود و با آنکه می داند همه ی تلاشش جز آه و حسرت و نبش قبر کردن ارزش های فراموش شده ی دوش نیست باز وسواس دارد که : ((دلتنگی های این پرنده را / هیچ بارانی نمی شوید/...)) و یا (( این خشکسالی لبخند / جذام بی اجازه ی تنهایی ست /...)) برای فروغی دنیا هنوز همان دنیای دیروزیست که اسیر دیو زمستان مانده است ( با مترسک این سال ها ی سرد / باد در گلویزمستان می پیچد / و سهم هیچکس بهار نیست /...)) برای او نفس عمل ، بیش از نتیجه اهمیت دارد و در انتها همه ی آمال ، آرزوها و حسرت ها و گلایه هایش نوعی نوستالژی به چشم می خورد . او حتی حاضر است خود را فدای اندیشه و باورهایش کند ، آنگاه که فریاد می زند ((ایهاالناس! / برگی در بادها و / درنگی در یادها / کافی ست تا سایه نباشم و /رنگ از سیاهی نگیرم /...)) او به دنبال تغییر است و می خواهد ارزش های فراموش شده را دوباره زنده کند. تمام جاده های بی عبور را و همه ی راه های رفته و نرفته را می آراید، اعتماد را ،شک را ، دوستی را ، مرگ را و حتی گاهی در شعرش خود را می آویزد به ساعت شماطه دار پیر پدر بزرگ در التهاب دقیقه ها هنگامی که حتی عروسکی تنهاست . و گاهی نیز از همه چیز به ستوه می آیدو فریاد سر می دهد که : (( از حوصله ی سالها بیرونم و / از حیاط تقویم ها دور / نه برگی به دوش بادم / نه روزی که خط می خورد و/ جز نامی تهی نیست./ از حوصله ی خودم هم بیرونم/ و سر بر شانه ی دقایقی کبود / نزدیک ترین ثانیه به گریه ام /... )) در مجموع شهرام فروغی مهر شاعریست تصویرگرا با پیچیدگی ها ی ظاهری در شعرش اما درونی ساده و کودکانه که حسی زیبا را به مخاطب منتقل می کند و با وجود تمام حسرت ها و نا امیدی ها به همه ی آنچه باید ایمان دارد . او که خود دانش آموخته ی زبان و ادب فارسی ست سالهاست که در کنار سرودن به تدریس نیز مشغول است. امیداست باچاپ اینگونه آثار شاهد رشد و کیفیت شعر و ادبیات مان باشیم و پایانی خوش باشد بر افول کیفی بوجود آمده در یکی دو دهه ی گذشته . خادم اهل قلم : بهزاد چهارتنگی ( خاموش ) شهرکرد : 30 / 5 / 1391
|